مادرانه های یک مــــــــادر

قدر نزدیک است

این روزها که چه مقدسند و چه بیهوده میگذرانم........ عشق مادر... نگاهم که میکنی ، چشمهایت ، فرصتیست برایم که آنقدر در مردمکان معصومت خیره شوم تا زبانه های آتش درونم را ببینم..........دعایم کن مادر قدر نزدیک است و من...........سنگین..  
28 شهريور 1392

تمام روزگار من....

آرام و کوچکی.......... در دلم اما،چه بزرگ جایی که باز نکرده ای... ناز میکنی ،خریدارم... گریه میکنی، آستینتم... میخندی، میمیرم... و خودت را تمام روزگارم کرده ای،با اینکه چندی بیشتراز آمدنت نمیگذرد......ای تمام روزگارمن ...کودکانه ای از مادرت ...
28 شهريور 1392

یه بوس برا فردا.......

یادش بخیر با بچه های خونمون که بازی میکردم تا میبوسیدمشون و میخواستم بخندن میگفتم یه بوس بده بزارم تو جیبم برا فردا.... این خاطره رو الان که تو رو بغلت کردم و بوسیدمت یادم اومد.............تو دلم گفتم : کاش یه بوسی از این بوساتو میشد بزارم جیبم واسه فرداها....... کاش میشد بوی آرامش زیر گردنت رو بکنم تو یه شیشه و بردارم واسه فردا... کاش دنده عقب این روزا دستم بود و اونوقتا که شوق راه رفتنته بیام و این پاهای فینگیلیتو ببوسم...   ...
28 شهريور 1392

اولین دست های عاشقانه

یادش بخیر... 21 فرودین 1روز بیشتر نداشتی،آروم اومدم کنارت و انگشتمو لای دست کوچولوت گذاشتم و چه ذوقی میکردم که طبق عادتت که دستتو محکم مشت میکنی برا اولین بار انگشتمو گرفتی... اون روزا هنوز باورم نمیشدمنم مادر شدم...واقعا منم مادر شدم .........به همین راحتی...! و با چه سختی باید مادر موندنم رو اثبات کنم........ الان که مینویسم 2ماه و 14 روزته و آروم تو گهواره ت خوابیدی ...هر وقت میخوابی دلم برات کلی تنگ میشه و چند بار میام بالای سرت و نگات میکنم... نکنه پتو اومده باشه رو صورتت......! نکنه روت کنار رفته باشه و سردت شده باشه.....! انگشتمو رو لبت میزارم نکنه گرسنه باشی....! نکنه بیدار باشی و ساکت موندی و تنهایی.! حموم ک...
28 شهريور 1392

ادای دین

سلام بر همدم لحظه هایم ای شبیه ترین به خدا در نگاهم... ٧٠ روز تنها ٧٠ روز در این دنیا که میتواند تلخترینها و دوست داشتنی ترینها را در آن تجربه کنی،پا نهاده ای...اما از آمدن مادرت در این دنیا....قریب به 9 هزار و ٥٠٠ روز یعنی 9 هزار و 50 شب پر ستاره و بارانی و اشکهای چکیده و لبخندها و خاطرهای من.... و هر ثانیه که به تقویم دوستداشتنی بالای وبلاگت نگاه میکنم این هزاره ها هی بیشتر و بیشتر میشوند...برتو چه خواهد گذشت...دلنگرانم مادر دلنگران فرداها... آن روزها که از نگاهی میترسی.... از نگاهم دور میشوی... با نگاهی میرنجانی و شیفته نگاهی میشوی... کاش همیشه چون ٧٠ روزگیت به دنیا نگاه میکردی،که هر گاه نگاهت میکنم از تمام وجو...
28 شهريور 1392

اولین دعای کمیل.........

سلام ستاره آسمونم امشب شب جمعه بود ..و اولین دعای کمیل قشنگ زندگیت رو باباجونی برات خوند..... مامانی من تو همه دعاها عاشق دعای کمیلم اونم کمیل حرم آقا امام رضا...... قربونش برم که بیشتر از 2 ساله لایق زیارتش نشدم اما میخوام تورو واسطه کنم و همین زودیا ببرمت اگه...خدا بخواد....
28 شهريور 1392

اولین چیزی دست گرفتی.....

الهی قربون اون دستای کوچولوی فرشته ایت برم که دیشب گذاشته بودمت وسط اسباب بازیات و بدو رفتم برات پوشک بیارم که... که هزار بار قربونت برم تا اومدم دیدم عصا کوچولوی ستاره یتو خودت برا اولین بار برداشتی و اونقده محکم تو دستتگرفته بودی و چنان تکون میدی و ذوق میکردی که فقط بگم جای بابایی اون لحظه خالی بود... ...
28 شهريور 1392

یک دقیقه زودتر..........

سلام مامانی امشب من و تو تنهای تنهاییم.. بابا جونی امشب شیفته،این دومین باریه همه دلخوشیم تا صبح بودن یه همدم مث تویه... نمیدونی مامان اونوقتا که هنوز تو رو خدا بهمون نداده بود این شبا چقد سخت و تاریک میگذشت.. اما حالا اوضاع روحیم خیلی بهتره....تو یه نعمتی تو خونه ما هر چند شبی که بابا جونی تو خونه نباشه محال از ممکنه که روح خشن غربت اشکمو در نیاره... از وقتی منو بابایی اومدیم زیر یه سقف تا حالا وقتی بابایی میخواست بره سرکار و اون شب رو نیاد بهش میگفتم بسلامت فقط یادت باشه من خیلی تنهام... یه دقیقه زودتر برگرد.... حالا بابا جونی دخترم...........بخاطردختر کوشولوت هم که شده یه دقیقه زودتر برگرد دوست داریم بابای خونه ...
28 شهريور 1392