مادرانه های یک مــــــــادر

الاغ سواری

اسباب کشی که بسلامتی تموم شد بعد که به سلامتی نتیجه کنکور خاله رو زدن وخالمون شد دندون پزشک مملکت بعد اسباب کشی برا بابا جونی یه ماموریت حدودا یه ماهه رقم خورد که مجبور شدیم بیایم شهرستان خونه بابا بزرگا...10روزی با بابا جونی همه جا گشتیم سردسیر باباش تو کوه که من و تو و بابا حاجی و بی بی حاجی و بابایی رفتیم حدود 3 ساعتی پیاده روی تو کوه داشت تا اونجا که من و تو با الاغ رفتیم کوه وووووو  چه کیــــــــــــفی داشت وقتی تو مسیر شیر میخوردی و سوار بودیم از خنده غش میبردم.... چه خاطره ای بود اونجا شبا کنار آتیش زیر نور ماه آخ که چای دودی چه می چسبید تو اون سرما خلاصه ...
28 شهريور 1392

بلقیس........

سلام امشب8 شهریور91 آخرین شبیه تو خونه ای هستیم که دخمل نازنینمون بدنیا اومد.... روز و شبای خوبی رو اینجا گذروندیم یادشون بخیر.. امشب رفتیم خیابون دانشگاه با خاله و بابا جون بستنی خوردیم بابا جونی این عروسک  دخترونه اسکندر برنامه شکرستان رو برات خرید  که اسمشو خاله پیشنهاد داد و گذاشتیم بلقـــــــیس کوبون دخملت برم .. الهی ...
28 شهريور 1392

این روزها...

سلام دخملی جونم این روزا کلی خوش میگذره دور همیم صبحا که بی برو برگرد بابا حاجی هواتو میکنه و میاد یه ماچی یه نازی به هر حال یه کاری میکنه بیدار شی و براش کلی بخندی....منم که حریفشون نمیشم سیر میخندی بعد همینکه گریه ت در میاد میگن بدو بدو بیا دخترتو بگیر.... چند وقت پیش باباحاجی صبح اومد بالای سرت و برات شعر قشنگی میخوند و میبوسیدت تا بیدار بشی یادش بخیر این شعر ورد زبون کودکیای خودم بود گل همه رنگش خوبه،بچه زرنگش خوبه،تو کتابا نوشته،تنبلی کار زشته تنبل همیشه خوابه،جاش توی رختخوابه،پاشو پاشو صداش کن،از رختخواب جداش کن..... کلی بغضمون اون صبح گرفت و حسودیمون شد بهت....یاد کودکیامون بخیر 15مرداد هم همه...
28 شهريور 1392

غار جناب علیصدر

لام جون جونی جمعه12مرداد با باباجون و بابا حاجی و بی بی جون و خاله ف رفتیم غار علیصدر وایی که چقدی یخبندون بود توش من نمیدونستم بیرون هوا گرم بود و تو رو با شورت و آستین کوتاه آورده بودیم اما 5دقیقه ای از رفتنمون تو غار گذشت که دیدم واقعا نمیشه این سرما رو تحمل کنی مجبور شدیم چادر خودم و خاله رو در بیاریم  تو رو بپوشونیم تو هم که هزار ماشاا..از در خونه خواب بودی تا برگشتیم فقط یکی دو بار 5 دقیقه ای بیدار شدی  و باز مثلا اومدی گردش ...
28 شهريور 1392

نی نی

خدا رو شکر..یه دختر عمه جدید........ الان زنگ زدم احوال عمه ف رو بپرسم کی وقت داره واسه زایمان که خودش جواب داد و گفت بابا من الان تو بیمارستانم دیشب ساعت3 بدنیا اومد ... یه دخملی کوشولو....دلم کف کرده برا دیدنش...هنوز نمیدونم اسمشو چی میزارن امروز11مرداده با این حساب من3 ماه و 23 روز ازش بزرگترم پس یعنی وقتی دیدمش میتونم موهاشو بکنم  ............................................................... بعدا نوشت... اسمشو گذاشتن نون الف زنین ...
28 شهريور 1392

دختری درس خوان............

سلام دخمل جونم  دیشب ٦تیر ،٧رمضان دلت نخواد یه آش رشته ی  زدیم تو رگ که نگــــــــــــو   بعدش واسه نماز مغرب و عشا با خاله ف و بی بی جون و مامانی و بابا جون و بابا حاجی رفتیم مسجد محله مون... بعدش همگی رفتیم میدون امام یه چرخ زدیم تو بازار و بساط چایی گذاشتیم... هرکی میدیدت میگفت واااااااای نازی نیگا اون دخمله بغل باباشه.... منم یاد خودم میفتادم که بچه نداشتم و هر نی نی رو میدم یه ماچی ازش میگرفتم باباجونی هم برات چند تا کتاب گرفته مخصوص دخملی باهوشم بی بی جون هم برات  یه لباس توپ توپی قرمز خوشمل برات خرید گفتم کتاب یادم افتاد بگم دوست ندارم واسه بچه از پیش بیشتر...
28 شهريور 1392

مهمونی تو مهمونی.......

لام عشقم نمیدونی چقدی خوشحالم فردا قراره بابا حاجی و بی بی حاجی و خاله دندون قشنگ   سه تایی 15ساعتی راه رو بیان تا بشن مهمون من تو ماه مهمونی خدا این ایده بابا حاجی بود که با مخالفتهای مامان جونم که دوست داشت رمضان رو تو شهر خودمون باشه، گفت دخترم(یعنی من)3 ساله غربت رفته من میخوام این 1 ماهه برم پیشش وااااااای که چه ذوقولیم میشه آخه بابا حاجی سابقه نداره خونه هیچ خواهر برادریم بیشتر از2،3 روز مونده باشه وقتی اومدن کلی به تو هم خوش میگذره و برات کلی شعر میخونه و حساااااابی سرت شلوغه... کلی خودمون 3 تا هم از تنهایی در میایم آخرین باری تو رو دیدن همون روز1 ماهه شده بودی،الان کلی براشون شیرین شدی....
28 شهريور 1392

شیر مادر گرا هام بل نوش جونش

شب از نیمه گذشت و دیده باز است چرا امشب شبم دور و دراز است مامان جونم سلام  امشب، طبق معمول رو شکمم داز کشیده بودی و  مث قحط زده ها با یه عالمه عجله شیر میخوردی و بی خبراز دل من که گرفته بود یهو یادم اومد من و بابا جونی قبل ازدواج در چنین شبی عاز مشهد بودیم آخیـــــــــــــــــش....3 ساله حسرت به دلیم..... یهو به سرم زد زنگ بزنم شماره حرم و بزارم رو آیفون دورا دور زائرت کنم قربونت برم همینکه شمارشو گرفتم (ساعت00:55)وصل شد و صدای دلنشینی سلام آقا رو پخش کرد: الهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی و .......... وبعد صدای زنده حرم رو پخش میکرد ...بلند گفتم امام رضا دخترمو امام رضا...
28 شهريور 1392

اولین حضور دختر گلم در دومین سالگرد ازدواج بابا و مامانش

عشقولانه نوشت: نیمه رجب بود..و من، عاشق خداییم که دستان مرا به دستانت داد...و دلم را که مپرس...تقدیم به بابا جونی خونه قربون باباییت برم که هنوزم نمیدونه 1 ماه نرسیده به اولین سالگرد عقدمون ساعت ازدواجمون کجا گم و گورش کرد...الان کلی مبارک اونیه که داره باهاش فیگور میره... ................................................................ چونه نوشت: این ناقابل از طرف من و  دخمل جونیمه که اولین سالیه تو دومین سالگرد ازدواجمون الان سه ماهه میشه...البته قراره فردا شب تقدیم کنیم .. قیمت محفوظ کل داراییم بود به هر صورت... روز مرد رو هم بزن به حساب الهی که چرخش رو دستت بچرخه ..................................
28 شهريور 1392