مادرانه های یک مــــــــادر

عاشقانه های من و تو

چه کودکانه میزند چه عاشقانه می پرد به زیر شصت دست من صدای نبض کوچکت ، چه کودکانه میزند ... تو را که بوسه میزنم ز شوق بوسه ات لبم، هزار راه میرود به فرق وپشت گوش تو ، گلو و روی گونه ات که گاه گیج میشوم ز عشق بوی کودکی ، میان بوسه ی لبت ... ...
29 شهريور 1392

دختری خوش قدم در شرف یک سالگی

سلام بر دخمل ناز مامان و بابا.. سیزده را همه عالم به درند         ما همان سیزدهیم که از همه عالم به دریم این پیامک رو الان بابایی برام فرستاد دلم کلی گرفت منم برا همه خونوادم فرستادمش.. بابایی که نیست میخوام روز فضا نوردی هم که باشه جت فضا پیما بیاد دم در نمیریم...حالا بزار همه برن سیزده به در خوش باشن...منم با تو خوشم و این روزات... وایی که چه روز به روز شیرینتر و شیرینتر میشی مامان تو این یه ماهه که رفته بودیم سفر دو تا دندون کناری نیش بالاییت کامل خودنمایی کردن و الان دخملم 6تا مروارید خوشگل داره که به لبخند با نمکش بیشتر از پیش نمک میزنه و دلبری میکنه.. دو سه روزی از سال نو نگذشته ...
29 شهريور 1392

یا مقلب القلوب....

  بوس بوس بوس.. اولین عید یه دونه دخترم مبارک باشه ایشاا... فدای تو بشم که نمیدونم الان چند عید از زندگی قشنگت میگذره که اینا رو میخونی.. الان که شروع به نوشتن کردم تا ثانیه های دیگه میشه 13 فروردین و من بابت مسافرتی داشتیم نرسیدم برات بنویسم.. که بابایی سیزدهم رو24 ساعته سر کاره و من و تو با هم سیزده مون رو چهارده میکنیم آخی تا یادم نرفته بگم پارسال 13 به در یکشنبه بود، نفسم بالا نمیومد با اون دل گنده بابایی منو برد لنا پارک ناهار خوردیم ..که دقیق هفته آینده همون روز به دنیا اومدی...قررربونت بشم من.. ولی امسال عید قرارمون بود رو سفره بابابزرگا باشیم که یهویی عروسی پسر دایی باباجونی دعوت شدیم و با کل خونواد...
29 شهريور 1392

آخرین روزهای اولین سال با هم بودنمان

هی ی ی....یادش بخیر پارسال این روزها جون نداشتم نفس بکشم... دلم شده بود عین سنگ رو راه نفسم انگار...بوی نو شدن و نوروز پیچیده بود و من و بابایی بخاطر وضعیت من تنها مونده بودیم همدان...و هر ثانیه بی تاب و بی طاقت تر میشدم.. و الان کنارم  صدای نفس کشیدنت تو خواب داره بهم آرامش میده.. واقعا باورم نمیشه اینهمه خوشبختی و لطف خدا رو.. این اولین سالی با هم بودنمون بود ..ایشاا.. که هر چند سال بخوایم در کنار هم زیر سایه خدا زندگی کنیم با عشق و سربلندی زندگی کنیم..حالا چند سال باشه نمیدونم ..ایشاا.. خدا خودش سلامتی بده و عمر دراز ولی عمر آدمیه دیگه ...دنیا به هیشکی وفا نداره ایشاا.. که من قربون صدقه تو و بابا جونی بشم...ایشاا.. ...
29 شهريور 1392

بادمجون من

ای روزگار10 ماهگیت هم مث باد اومد و رفت.... داری تو خونه دایی 11 ماهه میشی و بابا جونی کلی دلش الان برات تنگ شده اینا رو براش مینویسم تا بیاد ببینه و یه دل سیر دلش غش بره برات.. به بابا بزرگ و مامان بزرگ اشاره میکنم میگم بگو حـــــــااااااااجی.... میگی حاجززززز هرجا که لیوان ببینی ورش میداری و سر میکشی و میگی آپ آپ میری تو آینه و با عشق به خودت میگی هــــت وقتی همه دار بهت توجه میکنن واسه خودشیرینی هم شده سریع میگی دس دس دس حدودا 1 دقیقه ای میتونی سر پا باایستی بدون کمک ولی قدم هنوز بر نداشتی جز تاتی تاتی با کمک که من هی میگم تاتی تـــــاتی تو میگی دا دا ، دا دا   این یه هفته ای میشه...
29 شهريور 1392

دامنه لغات جدید.....

فرهنگ لغتت تا امروز.. دو کلمه دیگه بهش اضافه شد دوسه روزیه میگم مامان بگو آب. :میگی اَپ اَپ اَپ میگم مامان بگو بابا: میگی باااااااااااااااااااابا دد رو هم به همین شیوه با یه مد خیییییییلی طولانی حرف اولشو میکشی ...
29 شهريور 1392

همسفر کوشولو

سلام عشقولیم اول اینکه خودم 9 اسفند چهارمین سالگرد عقد من و بابا جونی رو به تو هستیمون از ته دل تبریک میگم ،این اولین حضورت تو سالگرد عقدمون بود...اینروزا رو خیییلی دوست دارم .... خیلی خاصن...سالگرد شهادت دایی هم میشه پس فردا یعنی روزی که من کلی دوست داشتم تو اون روز خطبه بخونن برامون که نشد ولی فردای عقدمون به دلایل شرعی که فرصت عقد محرمیت بابایی تموم نشد و نیت نکرد فهمیدیم عقدمون اشکال داره و بلاخره شب 11 اسفند دوباره رفتیم عقدمونو قرائت کردن.........و این از خوش سعادتی من بود این  عدد9 و 11 تو زندگیم کلی نشونه داره که شاید بعدها نوشتمشون... الان ساعت 4 دقیقه مونده به 3 بامداده و حدود...
29 شهريور 1392

کشف دندون

سلام نفس الان 10 ماه و13 روزه ای...ساعت 10دقیقه ای مونده به 10 شب که دندون طرف راست نیش بالاییت آدرس رو داشتی پیدا کردی یا نکردی مهم نیست ولی من الان کشفش کردم..کلی ذوقولیمم شد.. نگفته نمونه که کلی ضعیف شدی بنظر خودم.که میزارمش به حساب این مرواریدات..آخه غذات خوبه الانم که دارم مینویسم شیرجه رفتی با چشات تو لالایی های شبانه پویا..... ...
29 شهريور 1392

روزانه های دختر 10 ماهه من

قبلا چیزای تو خالی رو با اسباب بازیات پر میکردی حالا میری سراغ کمد و کلی سیدی میندازی پایین کتاب پاره میکنی که منم همشونو کارتن بستم برداشتم وقتی دارم اسباب بازیاتو جمع میکنم بافاصله خودتو میرسونی و مث برف پاک کن ماشین با دست پخششون میکنی و مثلا کلی ذوق میکنی هنر کردی ................... برا جابجایی دکور خونه ال سی دی رو گذاشتیم رو فرش که ماتت برد یهوو وااااااااااااااااااااایی که چه تعجب میکردی الان لالایی های شبانه دارن یه قدمیت پخش میشن بابایی که خشک شدنت جلو برنامه تلوزیونو دوست نداشت خاموشش کرد و با نگاهی ملتمسانه برگشتی بهمون ذل زدی که کی این کارو  کرد    کلمه جدیدی هم نمیگی مگه همون قار قار که سر مملکتو ...
29 شهريور 1392