مادرانه های یک مــــــــادر

خلاصه ای از ظهور یک عشق به نام پسر

1396/3/25 3:27
نویسنده : مادر
161 بازدید
اشتراک گذاری

خوب حالا یه کم راجب پسر عزیزم بنویسم که روحی دوباره پیدا کنه این وبلاگ از قدمش

عشق کوچولوی دوم خونه ما دی سال94 مامان و بابایی رو خوشحال کرد از وجود کوچولویی که معلوم نبود دخمله یا پسمله

من از 40 روزگی به بعد بسیار بسیار بد حال بودم و علائم عمومی بدنم و یه سری نشانه هایی اتفاق افتاد که دکتر بهم موندن و نموندن نی نی مون رو 50 "50 اعلام کرد و بهم گف با خداست و یه عالمه دارو بهم داد و گف برو استراحت مطلق
علائم من کم نشد و حتی کسی نبود بیاد پیشم همدان و من با وجود آجی کوچولوی 3 ساله نمیتونستم که استراحت مطلق کنم
و یادمه چقد بیچاره آجی از حالت تهوع شدید من نگران بود و دلش برام میسوخت
من تا 3 ماهه شدم امیدم به موندن این بارداری 100 درصد نبود و علائم نگران کننده و دردهای زیادی داشتم
تا اینکه یه شب طاقتم کم شده بود
منو بابایی و آجی با هم رفتیم مسجد فاطمه الزهرا که روی نبش سه راه هنرستان همون شهرکی ساکن بودیم

قرار شد هر دوتامون خلوت کنیم تو مسجد و دعا برای آرامشم کنیم
چون واقعا دردها و غربت با هم آزارم میداد

نمیتونم بگم آدم ماکی هستم ولی گاهی وقتا آدم یع جوری به خدا وصل میشن که هر وقت که بهش فکر میکنن دلشون میشکنه از اینکه چرا بندگی خدایی به این خوبی و آرامش بخشی رو درست نکردم

من اون شب تو مسجد لای قرآن رو باز کردم و با التماس گفتم خدایا خسته ام یه چیزی توی این قرآن بهم نشون بده که نخوان راه به راه دنبال تفسیرش برن
خدایا نا آرومم خوت آرومم کن

و....
هر وقت بیاد اون لحظه میفتم اشک توی چشمام میاد و قلبم تند میزنه....

آیه 71 سوره هود

: «وَ امْرَأَتُهُ قائِمَهٌ فَضَحِکَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ یَعْقُوبَ»
[؛ زن ابراهیم (ساره) ایستاده بود که متبسم گردید
که ما آن را به فرزندی
به نام اسحاق و پس به یعقوب بشارت دادیم

این آیه آتیش زد به تمام بدی ها و افسردگی ها و افکار خسته م
منم زن ابراهیم بودم
و دیگه هیچ چیز برای توجیه نمیخواستم
و منم متبسم پیش ابراهیمم رفتم و گفتم:
عشقم بهت قول میدم این بچه سالم میمونه و بدنیا میاد و جنسیتش 100% پسر هست
عشقم با تعجب گف چرا
جریان مسجد رو گفتم و هر بار که میگم آروم تر میشم

و بالاخره روز تعیین جنسبت رسید و فرزند من پسری بود که هدیه خدا بود
پسری که همیشه یه جیزی در وجودم میگه باید اسمشو اسحاق میزاشتم
ولی من بنا به عهدی که بر کینه ی بر معاویه بستم علی رو دوستداشتم

چون فرزند اولمم شب قدر فهمیدیم باردارم و تو مسجد جامع همدان شنیدم معاویه میگفت کسی نباید ایم علی بر فرزندانش بزاره و برا همین خاطر امام حسین همه پسراش رو علی گذاشت
منم گفتم اگر فرزندم مسر بود علی میزارم که البته اون دختری شد نور چشم خانه

حالا خواستم دینمو بر احساساتم جبدان کنم و مطمئنم عالم فدای علی (ع)است و حضرت اسحاق هم لبخند میزنند بر محبان علی

خلاصه امیرعلی شد عشق ما
و توی بیمارستان آتیه با وضعی که به ایدآلی زایمان اولم نبود بدنیا اومد
اون شب تو بیمارستان خواهر کوچیکم پرستارم بود و ممنونم ازش بابت زحماتش

خلاصه عشق دوم خونه ما با
وزن 3کیلو و 100
با قد 50 سانت
بدنیا اومد و شد مرد کوچولوی خونه

واقعا در تعجبم از زنهایی که تنها1 فرزند دارند
من این باور رو قبول ندارم و زندگی شیرین رو در گرو فرزندان صالح میدونم

مثلا از وقتی پسرم اومده واقعا دنیای دخترم قشنگ تر شده ولی این رو هم باز کامل نمیدونم
واقعا اشتباهه بچه ها رو دارن این دوره زمونه از داشتن خواهر و برادر محروم میکنن
درسته برای مادر سخته ولی شیرینی اون وقتی بچه ها بزرگ بشن یقین بیشتر از این روزهاست
جوانی من فدای کودکان معصوم و زندگی زیبایم و امیدوار صالح و عاقبت بخیر بشن


بعدها بیشتر از پسری خواهم گفت...
الان برم که بابایی سحری باید بخوره و تو با چشمان نیمه باز بهانه شیر کردی و همی الان که مینویسم دارم بهت شیر میدم
آجی مهربونتم کنارت خوابش برده و عین فرشته ها دوتاییتون کنارم میدرخشین...
دوستون دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)