مادرانه های یک مــــــــادر

ساندویچ مخصوص بابیای

الهی فدای این ساندویچ مخصوص باباییش بشم من، داستان از اینجا شروع میشه که اول بابایی بهت حمله میکنه سیر ماچ مالیت میکنه میزارت لای پتو و میپیچونت بعد دودستی محکم میگیردت و کله تو میاره بیرون و بلند میگه حملــــــه بیاین ساندویچ بخورین و این صدای جیغ توییه که از ملچ ملوچ بابایی بلندتره و تموم خونه رو پر میکنه و دل منو که دیگه نگو و نپرس... ...
29 شهريور 1392

مرد خونه........

اااااااااااااای مامان جان اینروزها که من بابایی خونه شدم از اونجا که بابابزرگت (بابا حاجی من)نونوایی داشت و ما هیچوقت نمیرفتیم سر صف نون،حتی تو دوران دانشگاه هم از زیر این کار در میرفتم و تو خونه بابا جونتم این دو سه ساله هرگز نون بگیر نبودم ، تا اینکه شدیم بابای خونه..... یادش بخیر بابا مون که کجو کوله نبود همیشه یه6،5تایی نون میگرفت زود که تموم میشد دوباره میگرفت که نون تازه تو سفره باشه اما من که حوصله این جیگولی بازیارو که ندارم وقتشم ندارم ،خودمونو به نونوایی رسوندیم و یه 16تایی گرفتیم که 6،5روز تو خونه کسی نباشه بگه نون جونم برات بگه که:آشغال میبریم،نون میگیریم،میوه میخریم،سب زمینی پیاز ...
29 شهريور 1392

چهارمین روز زمستان

امروز چهارمین روز زمستان است... اومدیم با یه بابایی کج و کوله.... الهی که بابایی هیشکی کج و کوله نشه دیگه مادرمان پدرش در آمد تا پدرمان را از این در آورد... بلاخره بابایی مونه ...کج و کوله هم باشه دوسش داریم.... خداوکیلی روزای سختی بود.. هر کی رد میشد میگفت....وااای دختر تو چه طوری دلت اومد این بچه رو بیاری بیمارستان بهشون میگفتم شوهرم دس تنهاست مجبورم و اینقد ادامه میدادن میگفتن میدادی خواهرت میگفتم نیستن میگفتن میدادی مادرت میگفتم نیستن و همینجوری تا ننه مون اسم میبردن تا اشکمون در بیاد............ و آخرش خودم رفتم کنار اتاق عمل پیش دکتر بابایی اینقد التماسش کردم تا باب...
29 شهريور 1392

آماده باش لثه ها..

الهی فدات بشم الان ساعت 10:15 شب و داری لالایی خوزستان شبکه پویا رو باجون دل نیگا میکنی و میخندیدی و هر شب همینکه دختر کوچولوی اون لالایی رو میبینی صدای جیغ و د د گفتنت خونه رو میزاره رو سر و منو بابایی کلی خنده مون میگیره یه دفعه متوجه شدم لثه های بالاییت یه نمه ورم کرده یعنی:به زودی در این محل دنـــــدون نصب میشود... کم کم دیگــه وقتشه خاله دندونی برات مسواک بخره وایی از اون به بعد چه گازایی بگیری تـــــو منو... لازم به ذکر است جنابعالی تا امشب 37 بار جیغ منو موقع شیر خوردن بردی آسمون.. که اولینش تو ...
29 شهريور 1392

شیرجه در آشپز خونه

اول یه صحنه با حالو تصور کن وقتی اسباب بازیت تو تاب از دستت میفته و ملتمسانه با بغض فقط نگاش میکنی و جیکت در نمیاد.... بله .......... اواخر هفت ماهگیت.. و از اونجایی که جنابعالی عشق آشپزخونه ای فقط لازمه سوار روروئک شی شیرجه میزنی  اونجا ولی اینقده کار داشتم که از روروئک پیادت کردم و کلی اسباب بازی ریختم جلوتو رفتم سراغ کارام که چشمم روشن.. کل خونه رو دور زدی تا حرف بشه حرف خودت...   ...
28 شهريور 1392

ماجرای مادر غائب

بگردم هی بگردم هی بگردم دور تو.... الان حدود ساعت2 نصف شبه و از بیخوابی و بیکاری اومدم پای نت که یهــــــــــو  بعد یه ربع صدای آرومی از نفس کشیدنت رو شنیدم تو تاریکی رو نوک انگشتام دویدیم طرفت که صدات بابا جونی رو بیدار نکنه یه وقت...! امـــــــــــــــــــــــــــــــــا........آقا من بخندم و کی بخندم........... محکم بغلت کردم و سیر خندیدم و تو که فک نکنم فهمیده باشی جریان چیه همینکه بغلت کردم شروع کردی به شیرخوردن و تخت خوابیدی.. آخه یه صحنه ای دیدم معرکه....با اینکه یه متری دورتراز بابایی خوابیده بودی تو تاریکی مث اینکه دنبال ردی از مامان ناقلابودی کـــــه ... اینقد چرخیدی تا رسیدی به باز...
28 شهريور 1392

هیچ راهی جز شراکت نیست......

سلــــــــــــ ــــــــــــــــام بنده عشق مامانمم عشق مامانی...آخه خودش میگه عشقشم ولی اگه واقعا عشقشم باید بدونه که باید منو گاهی وقتا ....... توی سفره،روی سفره،زیر سفره، توی بشقاب روی بشقاب زیر بشقاب توی لیوان پر آب، روی لیوان پر آب،زیر لیوان پر آب و درنتیجه توی آشـــــــ ــــــــــ روی آشـــــــــــــــــ و عاقبت غرق در آشـــــــــــــ...... تحمل کنه و وقتی به فرش جون جونیاش،لباس ترگلاش،لب تاب جیــگرش،با غذا تمرین صاف کاری انجام میدم به روی خودش نیاره.... حالا اگه راست میگی بازم عشقتم..... بله... خودمونو کشتیم برا شوهری آش درست کردیم که با هم بشینیم و مث دوتا کبوتــــــــــــــــــــــ ـــــــ...
28 شهريور 1392

اندر حکایت شصت ما

اول از همه  فدای دد گفتنای پر هیاهوت بشم من ... و در حکایت شصت پایمان چه عرض کنم  برایت که خجالتمان می آید پیش دید مردم بنگارم ابتدا طعمه خود را موقعیت یابی و چند متری سینه خیز می آیی و من خوش بحال فکر میکردم بسراغ مادر می آیی که ذوق کنان دست به دوربین کردم و.... عی عی عی به کمین شصت پایمان بودی و نمیدانستم... گفتم خوب بچه است بگذار بازی کندلابد دوست دارد به مادرش دست بزند   اما ناغافل................... وچنان گازش گرفتی که صدای جیغمان را صاب خانه هم شنید موقعیتمان را عوض کردیم و دندانگیرت را دستت دادیم اما الان پشت سرت  میبینی که... دست بردار نبودی و گریه میکردی که انگار... خدایا ...
28 شهريور 1392