اولین برف...
انگشتام که میشماردم از دفعه قبل که رفتم خونمون حداقل تا عید یه160هفتاد روزی
تا دیدار بعدی میشد....ولی یه دفعه بابایی از خوب بلند شد گفت پایه هستی ببرمتون....وااااااااااااااای منم از خدا خواسته...
تو راه زنجیرچرخ خریدیم از ترس برف.....
کویر دیدیم در حد المپیک....
بهار اومده بود ناز ناز....فقط فرصت عکاسی نبود
اینجا برا اولین بار بابا جونی برات برف آورد(تو جاده بروجرد بود)
با اینکه دستت یخ زده بود بلد نبودی بندازیش و با اون یکی دستت میزدی روش
و خیلی دور از انتظار نبود که
بله مزه شم امتحان نمودی...و یخیدی
و خوابهای بی مثالتم که تو ماشین گفتن نداره فک کن مثلا حدودای10 ساعت به بالا
بنده خدا عموی بزرگم(بابابزرگ عمو علی)که حدودای80 سال عمر از این دنیا گرفت
فوت کرد و اولین مراسم خاکسپاری بود که تو اون شرکت کردی
اینم جلوه های زیبای سمیرم و داران
یه شبم رفتیم خاله رو از خوابگاه آوردیم و پیش هم بودیم و کلی ملچ ملوچت کرد
بعدش راهی تهران شدیم خونه عمه..ن ا ز ن ی ن رو اون شب کچل کردن و الانم
خونمون کنار بخاری تو سرمای دلنشین همدان صبح زیبایی رو با هم شروع کردیم
راستی تو راه همین سفر هم 8 ماهه شدی ماه قشنگم
دور 8 و 7 تت بگردم من....