مادرانه های یک مــــــــادر

عاقبت تنهایی

1392/6/29 0:09
نویسنده : مادر
104 بازدید
اشتراک گذاری

 روزگارم  من،

نمیدانی چقدر دلم برایت میسوزد

گاه که میبینم باسایه ات بازی میکنی و گاه با عکس خودت در آینه

شاید نتوانی هرگز تصور یک لحظه از روزگار کودکی مرا کنی

حتی تصور روزهایی که مادر خوبــم سفره غذا را میکشید

و لذت پچ پچ هایی که همیشه داغ بود:

(کمی برو آن طرف)(وای پس کو جای من)

(اینقدر دست توی دست من نیار این قسمت غذا مال من است)

حتی بیشتر روزها از قاشق و بشقاب خبری نبود،

یک سینی بزرگ بود و دستهای کوچک و بزرگ گره خورده.

آن روزها مادرم به فکر هیچ ایده ای برای تزئین غذایم نبود تا که شاید

اشتهای من به وجد آید و لقمه ای بیشتر بخورم

آن روزها تعداد برادر و خواهرهای من بیشتر از عروسکان چوبی من بودن

آن روزهــا کتاب قصه های رنگا رنگ من

تنهــا قصه تکراری و شیرین خواهر بزرگترم بود

آن روزهـــا نه مهدکودکی بود و نه چرخ و فلکی

یک کوچه خاکی بود و ده،بیست کودک دست و رو نشسته

دست و رو نشسته هایی که از همان کوچه های خاکی

و هفت سنگهای موزائیکی با

همان سری که گاه در صبحگاه مدرسه با یک جفت قلم

خانم مدیــر در سرشان شپش کشف میکرد و...هیچ خیالی نبود انگار

اما این روزها،تو دیگر دغدغه ات نیست که زودتر سرسفره جا باز کنی و هرگز

شبها بدنبال بالشت نخواهی بود

این روزها قاشق و بشقاب تو کله عروسکیند و

جای خواب تو را فقط خدا میداند

چقدر مغازه را زیر پا میگذاشتیم تا رنگ لحافت را انتخاب کنیم

این روزها عروسکهای تو حرف میزنند و هیچ کس نیست جز خودت

که لباسشان را خراب کندو

اینروزها تو با آینه هم بازی میشوی و دلم چقدر برایت میگیرد مادر کاش یک

شب میشد با هم به کودکی من برویم و دلی سیر

با مادر گیس بافته ات بازی کنیم...

حال با خودت بازی کن که حتی خیالش خنده دار است در این روزها

که تو در این چهار دیواری سوت و کور چند خواهر و برادر داشته باشیی!

.. دوستت دارمــــــ ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)