اولین مراسم شیر خواره حسینی ام...
سلام دختر حسینی ام
صبحی جمعه 3 آذر بود،بغل گرفتمت تا ببرمت مسجدی که برا اولین بار در 3 ماهگی
توی اون مسجدی شدی..
وخدا میداند چقدر خوشحال بودم که در آغوشمی و لالایی علی اصغر معصوم را برایت میخواندم
یادش بخیر پارسال4ماهه بودی،در واپسین وجودم،
که و تازه فهمیده بودم دختری قرار است مرا مادر صدا زند.. رفتیم مصلی همدان
همه بچه به بغل آمده بودند و من دستی زیر چادر
بر شکم داشتم و تو را نجوای حسین میدادم...
.............................
شکم نوشت:
اون روزا که حسابی دلم آش کشیده بود و نه آش خودم میچسبید نه بازار
وقتی وارد مصلی شدیم دوتا دیگ بزرگ کنار ورودی بود که مردم دست پر از کنارش رد میشدند
بابا جونی که آرزوش برآورده شدن خوشحالی من بود با هیجان گفت
بدو شاید آش بدن................اما شیر بود
حالا که یاد اون روز افتادم خنده ام گرفت
حالا نگی چه مامان شکمویی ایشاا.. یه روزی خودت درک میکنی
این لباسای متبرک رو هم یه آقای محترم جلوی درب مسجد بهمون داد
که تو اجازه نمیدادی پیشونی بندتو برات ببندم