بادمجون من
ای روزگار10 ماهگیت هم مث باد اومد و رفت....
داری تو خونه دایی 11 ماهه میشی و بابا جونی کلی دلش الان برات تنگ شده
اینا رو براش مینویسم تا بیاد ببینه و یه دل سیر دلش غش بره برات..
به بابا بزرگ و مامان بزرگ اشاره میکنم میگم بگو حـــــــااااااااجی.... میگی حاجززززز
هرجا که لیوان ببینی ورش میداری و سر میکشی و میگی آپ آپ
میری تو آینه و با عشق به خودت میگی هــــت
وقتی همه دار بهت توجه میکنن واسه خودشیرینی هم شده سریع میگی دس دس دس
حدودا 1 دقیقه ای میتونی سر پا باایستی بدون کمک ولی قدم هنوز
بر نداشتی جز تاتی تاتی با کمک که من هی میگم تاتی تـــــاتی تو میگی دا دا ، دا دا
این یه هفته ای میشه شیر داری میشی برا راه رفتن و این شیر شدنت کم کم داره کار دستت میده دو
بار سقوط خفیف داشتی و یه سقوط ناجور که از بس سر کشیدی تو آینه خونه دایی و گفتی د د
بلاخره افتادی و گوشه چشمت یه بادمجون سبز شد و 1 دقیقه هم گریه ت طول نکشید ..حالا راس راس
هی دایی از کنارت رد میشن میگن بادمجون کیلو چنده
دوستداریم به خدا......با همه مراقبتام بدون این بادمجونا گل نمیدی انگار
منو ببخش