مادرانه های یک مــــــــادر

بادمجون من

1392/6/29 1:37
نویسنده : مادر
164 بازدید
اشتراک گذاری

ای روزگار10 ماهگیت هم مث باد اومد و رفت....

داری تو خونه دایی 11 ماهه میشی و بابا جونی کلی دلش الان برات تنگ شده

اینا رو براش مینویسم تا بیاد ببینه و یه دل سیر دلش غش بره برات..

به بابا بزرگ و مامان بزرگ اشاره میکنم میگم بگو حـــــــااااااااجی.... میگی حاجزززززخنده

هرجا که لیوان ببینی ورش میداری و سر میکشی و میگی آپ آپخنده

میری تو آینه و با عشق به خودت میگی هــــتخنده

وقتی همه دار بهت توجه میکنن واسه خودشیرینی هم شده سریع میگی دس دس دستشویق

حدودا 1 دقیقه ای میتونی سر پا باایستی بدون کمک ولی قدم هنوز

بر نداشتی جز تاتی تاتی با کمک که من هی میگم تاتی تـــــاتی تو میگی دا دا ، دا دانیشخند

 

این یه هفته ای میشه شیر داری میشی برا راه رفتن و این شیر شدنت کم کم داره کار دستت میده دو

بار سقوط خفیف داشتی و یه سقوط ناجور که از بس سر کشیدی تو آینه خونه دایی و گفتی  د د

بلاخره افتادی و گوشه چشمت یه بادمجون سبز شد و 1 دقیقه هم گریه ت طول نکشید ..حالا راس راس

هی دایی از کنارت رد میشن میگن بادمجون کیلو چندهزبان

دوستداریم به خدا......با همه مراقبتام بدون این بادمجونا گل نمیدی انگارنیشخند

منو ببخشخجالت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)