آخرین روزهای اولین سال با هم بودنمان
هی ی ی....یادش بخیر
پارسال این روزها جون نداشتم نفس بکشم...
دلم شده بود عین سنگ رو راه نفسم انگار...بوی نو شدن و نوروز پیچیده بود و من و بابایی بخاطر وضعیت
من تنها مونده بودیم همدان...و هر ثانیه بی تاب و بی طاقت تر میشدم..
و الان کنارم صدای نفس کشیدنت تو خواب داره بهم آرامش میده.. واقعا باورم نمیشه اینهمه خوشبختی
و لطف خدا رو..
این اولین سالی با هم بودنمون بود ..ایشاا.. که هر چند سال بخوایم در کنار هم زیر سایه خدا زندگی
کنیم با عشق و سربلندی زندگی کنیم..حالا چند سال باشه نمیدونم ..ایشاا.. خدا خودش سلامتی بده
و عمر دراز ولی عمر آدمیه دیگه ...دنیا به هیشکی وفا نداره
ایشاا.. که من قربون صدقه تو و بابا جونی بشم...ایشاا..
دیگه نمیدونم از چی بگم برات جز اینکه کلی شیرین زبون شدی و زیادی دس دسی میکنی..
سرپا نگه ت میداریم وای میسی ولی بلرزون میری که نکنه بیفتی..
خلاصه اینکه سال پر از خیر و برکتی رو با قدمهای معصومت برامون سپری کردی...
زندگی با تو یه مزه دیگه میده....یه مزه که هنوز اسمش کشف نشدهعاشقتم
اولین باری رفتی چ ش م ه ب ل ق ی س