مادرانه های یک مــــــــادر

آخرین روزهای اولین سال با هم بودنمان

1392/6/29 1:40
نویسنده : مادر
223 بازدید
اشتراک گذاری

هی ی ی....یادش بخیر

پارسال این روزها جون نداشتم نفس بکشم...

دلم شده بود عین سنگ رو راه نفسم انگار...بوی نو شدن و نوروز پیچیده بود و من و بابایی بخاطر وضعیت

من تنها مونده بودیم همدان...و هر ثانیه بی تاب و بی طاقت تر میشدم..

و الان کنارم  صدای نفس کشیدنت تو خواب داره بهم آرامش میده.. واقعا باورم نمیشه اینهمه خوشبختی

و لطف خدا رو..

این اولین سالی با هم بودنمون بود ..ایشاا.. که هر چند سال بخوایم در کنار هم زیر سایه خدا زندگی

کنیم با عشق و سربلندی زندگی کنیم..حالا چند سال باشه نمیدونم ..ایشاا.. خدا خودش سلامتی بده

و عمر دراز ولی عمر آدمیه دیگه ...دنیا به هیشکی وفا نداره

ایشاا.. که من قربون صدقه تو و بابا جونی بشم...ایشاا..

دیگه نمیدونم از چی بگم برات جز اینکه کلی شیرین زبون شدی و زیادی دس دسی میکنی..

سرپا نگه ت میداریم وای میسی ولی بلرزون میری که نکنه بیفتی..

خلاصه اینکه سال پر از خیر و برکتی رو با قدمهای معصومت برامون سپری کردی...

زندگی با تو یه مزه دیگه میده....یه مزه که هنوز اسمش کشف نشدهنیشخندعاشقتم

اولین باری رفتی چ ش م ه ب ل ق ی س

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)