جوجه طلایی
میزاره رو سرش و چش بسته تو خونه دور میزنه
تازه اول صبحی هم رفته خودشو وزن کنه...آخه فسقلی تو خوندن بلدی
اونجوری زل زدی ببینی چند کیلویی
دیشب ساعت3 نصف شبه از خواب بلند شدی با بغض گفتی آب که دلم برات کباب شد
بردم آب بهت بدم نگاه در کابینت کردی گفتی جوجه و بعد نی نی....
آهنربا کوچولوهایی که عشق شبانه روزه توهستن
هی جوجه و نی نی رو میزدی تو لیوان آبت و میگفتی آب بادی.......
یه تعرف آب خوردن شایدم همون شنای خودش باشه
بعد زیر چشمی هم منو میپاییدی که ببینی از کاری میکنی ناراحتم یا نه
منم واسه اینکه تو ذوقت نخوره یه لبخند زورکی میزدم آخه کلی موکتمو خیس کردی....
اما یهو دیدم آب رو با جوجه سر کشیدی
و این چند روزه که گذشت دایی کوچیکه و زن داییت با خاله بزرگت اومدن همدان
پیشمون اینقد خوش گذشت بهت که دلم میسوخت برا روزی برن و تنها بمونی..
بلد شدی هر گلی رو ببینی تند تند چند بار بگل گُ گُ
با مهمونامون همه رفتیم بابا طاهر
دقیق اون روز 3 دست لباس اونجا عوض کردی از بس جنبه آب بازی نداری و خودتو
با هر ترفندی شده بود به فواره آب چمنا میرسوندی و یه دل سیر خودتو خیس میکردی
الان هم که دارم برات مینویسم کلی دلم گرفته
آخه دیروز ماشینمونو فرختیم به عمو محمدت و از صبح تو راهه و الان که
ساعت 3 و نیم بامداده تقریبا داره میرسه و فردا دیگه ماشینو میبره
وااااااااااااااااای فقط خدا میدونه چقد این ماشین رو با خاطرهاش دوست دارم....
با این ماشین تو رو برا اولین بار به خونه ام آوردم و و و و.....
الان بغضم میاد راجبشون بگم ولی دلایل منطقی بابا جون داشت که فعلا
ماشین رو بفروشیم .........
و امشب برا آخرین بار باهاش رفتیم امام زاده عبدا.. نماز مغرب و عشا ..
تو هم یه دل سیر تو حیاطش بدو بدو میکردی..
دوستدارم روزی گشای خونه ام..........