تو دنیا منی....
تو دنیای منی دنیای من
من بی تو میمیرم....
(مامان)
سلام دختر مامان...کلی وقته برات ننوشتم
این مدت که نبودم..جز شروع کار گلسازی که خیلی پر رونق شده و افتتاح سایتم...که زمان بر بود
یه سفر15 روزه به شهرمون هم داشتیم.پیش پدر بزرگا و مادر بزرگا
این اولین باری بود با ماشین مسافر بری میریم اونجا ولی کلی با تو در آستانه
1 سال و نیمگی بودی و دندون درمی آوردی سخت بود راه سفر...
....
شیرین زبون بودی و شاد
کلی با بچه ها بازی میکردی
پسر خاله (علی) تازه به دنیا اومده بود و بهش میگتی نی نی علی...
(به مهدی میگی من نی)به متین میگی(مَ تی)
به ننه جونت میگفتی(لی لا)
برات یه اسلاید حیوانات درست کردم کلی با مزه اسماشونو میگی
شتــــــــر(شوووتو)
گربه(می یو)
لامپ(لابل)
الاغی(آ قلایی)
بُزی(بَزززی) ز رو هم زیر زبونی میگی
اسب(اَسه به)س رو که چنان زیر زبونی و ص میگی که نگووووو
گاو رو میبینی لباتو غنچه میکنی میگی(موووووووو)
یاد گرفتی بری تو تاب و همینکه میزارمت بلند میگی
(عباسی...........خـُـــــــــــــــــــــــــــــووووووودا...........نه نازی)
یعنی همون تاب تاب عباسی خدا منو نندازی
میری تو تاب بعد 2 دقیقه میگی(دَیِش بیاااااا)یعنی منو در بیار
عروسکتو میپیچونی تو یکی از لباسات و میزاری رو شونت و هی میزنی به پشتش میگی
(لالا خوابیــدی)
................
محرم امسال هم رسید و برات مث پارسال یه مقنعه دیگه دوختم چون قبلی کوچیک شده بود
شب اول بردمت مسجد..ولی تو تو اون فضای بزرگ مسجد نمیتونستی خودتو کنترل کنی
و هی فرار میکردی اینو ر و اونور و کلی مشتاق وقت پذیرایی و خرما خورون شدی
منم واقعا نمیتونستم یه لحظه بشینم...
واسه همین چون بابا جونی هم درس میخونه و ایشاا.. امسال دیگه دکتر میشه بابامون
اون نمیاد هیئت و تو خونه زیارت عاشورا میخونه ..منم تنهایی از پست بر نمیام و
الان که چند شبه از محرم گذشت دیگه نرفتم مسجد
و بابا قول داده دو شب آخر ببرمون...ایشاا..
....................
الانم تو پای تلوزیونی و بابا جون خوابه...برم یه ماچ ازت بگیرم و یه غذایی بهت بدم...
عشقمی مادر