مادرانه های یک مــــــــادر

اولین چیزی دست گرفتی.....

الهی قربون اون دستای کوچولوی فرشته ایت برم که دیشب گذاشته بودمت وسط اسباب بازیات و بدو رفتم برات پوشک بیارم که... که هزار بار قربونت برم تا اومدم دیدم عصا کوچولوی ستاره یتو خودت برا اولین بار برداشتی و اونقده محکم تو دستتگرفته بودی و چنان تکون میدی و ذوق میکردی که فقط بگم جای بابایی اون لحظه خالی بود... ...
28 شهريور 1392

یک دقیقه زودتر..........

سلام مامانی امشب من و تو تنهای تنهاییم.. بابا جونی امشب شیفته،این دومین باریه همه دلخوشیم تا صبح بودن یه همدم مث تویه... نمیدونی مامان اونوقتا که هنوز تو رو خدا بهمون نداده بود این شبا چقد سخت و تاریک میگذشت.. اما حالا اوضاع روحیم خیلی بهتره....تو یه نعمتی تو خونه ما هر چند شبی که بابا جونی تو خونه نباشه محال از ممکنه که روح خشن غربت اشکمو در نیاره... از وقتی منو بابایی اومدیم زیر یه سقف تا حالا وقتی بابایی میخواست بره سرکار و اون شب رو نیاد بهش میگفتم بسلامت فقط یادت باشه من خیلی تنهام... یه دقیقه زودتر برگرد.... حالا بابا جونی دخترم...........بخاطردختر کوشولوت هم که شده یه دقیقه زودتر برگرد دوست داریم بابای خونه ...
28 شهريور 1392

اولین روز پدر........

 سلام بابا جونیم این اولین سالیه که روز پدر رو نه فقط واسه اینکه مرد خونه مامانیم بودی بلکه واسه خاطر اینکه باباجون من شدی پیشا پیش بهت تبریک گفت باباجونی من که نمیتونم ترگل ورگل کنم برم بیرون برات کادو بخرم ولی قول میدم روز پدر کلی برات بخندم راستی مامانی جونمم خیلی دوست داره واست کادو بگیره تا از شرمندگی روز مادر دربیاد اما بیچاره ته جیبش قد یه ادکلن پول مونده که چون قراره مهمون بیاد و هیچی پول نداریم صبح نشده خودت هاپولیش میکنی چیزی هم الحمدا...تو جیبای خودت نیست که بیچاره کش بره پس ناچار و سر به زیر اما با کلی عشق و از ته وجود اینجا مینوسه که بیایی و ببینی شوهری جونم روزت مبارک با دستی پر از...
28 شهريور 1392

سشوار عزیز دل...........خخخخخخ

مامان جونم امشبی یه دفعه بدجوری شروع به گریه کردن کرده بودی حتی رو شونه باباجون و بغل کردن هم دیگه جواب نمیداد قبلا تو کتاب منو کودک من خونده بودم بچه ها عاشق صدای جارو برقی،ماشین لباس شویی و سشوار و ماشین سوارین چون همه گی تداعی صداهای درون رحم مادرن منم دست بکار شدم و سشوار رو روشن کردم ... یه حالی میداد...وقتی خاموشش میکردم لباتو وارونه میکردی که گریه کنی باز روشنش میکردم آروم میشدی ، نیم ساعتی شد که همینجوری خاموش روشنش میکردم وسربه سرت میذاشتم که تو یه خوابی غرق شدی که نگو... خخخخخخخخخخخخ ...
28 شهريور 1392

یادت نخـــــــــواهد ماند

مادر... این روزها و شبهای بی خوابیم میدانم که یادت نمی ماند..؟ شاید هرگز به آنها نتوانی باتمام تار پودت فکر کنی... تا آن روز که خودت دل نگران کودکت شوی... تا آن شب که خودت پلک نبندی و بر بالین کودکی با عشق بنشینی...
28 شهريور 1392

اولین باری سرتو بال گرفتی

عشقم 52 روزه بودی که تونستی سرتو بالا بگیری و با زور کله کچلت رو مث کوه رو گردنت نگه داشته بودی و ما رو نگاه میکردی... اون روز من و بابا حاجی و بی بی و خاله ف کنارت نشسته بودیم و برات دست میزدیم و کلی همه ذوق میکردیم...
28 شهريور 1392

مادری تشنه مادر

م اکنون که مینوسم ضعیف تر از سنجاقکی که بر جوی آب می نشیند در آغوشم جا گرفته ای.... مادر........هنوز هم باورم نمیشود که این واژه از آن من باشد نمیدانم امشب چرا اینقدر دلم گرفته است... انگار میترسم...از چه؟ نمیدانم وااااای که چه مادر بودن سخت است اگر بخواهم مث مادرم باشم...........هرگز هرگز به خودم اجازه نخواهم داد که خودم را با مادرم یکی بدانم.......... ای کوچک معصومم تورا نمیدانم اما خودم کودکی بودم که....... که نگویم بهتر است از مادرم نپرسید که خجالت میکشم....فقط بگویم درونی گنگ داشتم و همیشه بیقرار بودم تا همین روزی که تو آمدی.... از وقتی فهمیدم مادر یعنی چه ...از وقتی فهمیدم دلهره یعنی چه... ...
28 شهريور 1392