خاطرات
امروز بعد غروب جمعه که کلی دلمون تنگیده بود تو رو بغلم گرفتم و بلند بلند برات میخوندمش و اشکم
کل صورتمو گرفت و گاهی رو بع بعی های لباس تو می افتاد
نمیدونی مامان کلی خاطرلتم اینجاست که همشو یکی یکی میزارم برات..خاطراتی مث
خاطره ازدواج من وبابایی که 2شب دیگه است..19تیر89 هرچند در سکوت بود.........
خاطره شبی که فهمیدم تو رو خدا بهم داده...شبای قدر 30مرداد90
خاطره اولین تجربه بارونت توی این دنیا وقتی تو دل من بودی....5آبان90
خاطره اون روزی رفتم سنو ودکتر بهم گفت بقول خودم لپ لپمون دختره.......28آبان90
خاطرات تکون خوردنت تو دل من و اولین باری بابایی تو رو حس کرد...شب سوم محرم7 آذر90
............................................
اینجا نوشت:
وقتی فهمیدم باردارم یه وبلاگ داشتم به اسم انشای سفید تو بلاگفا ...یکی هم برای تو که هنوز
قد یه نخود هم نبودی تو نی نی بلاگ درست کردم به اسم نخودی...
عکس بی بی چکت تنها عشقی بود که اون روزا میتونستم بزارم تو وبت...هنوزم عاشقشم
کلی برات مینوشتم ....
اماحدودای 3 ماهگیم از بس ویار داشتم مخصوصا به نت و لب تاب اونم من که 16 ساعته نتم
وصل بود...هر دوتا وبم رو حذف کردم و لب تاب رو به کلی کنار گذاشتم....
باور کن حالم از دیدنش هم بهم میخورد.......
واسه همین بیشتر تو دفترم مینوشتم...
.........................
از ته دل نوشت:
عاشقتم