مادرانه های یک مــــــــادر

مهمونی تو مهمونی.......

1392/6/28 22:46
نویسنده : مادر
124 بازدید
اشتراک گذاری

لام عشقم

نمیدونی چقدی خوشحالم

فردا قراره بابا حاجی و بی بی حاجی و خاله دندون قشنگنیشخند 

سه تایی 15ساعتی راه رو بیان تا بشن مهمون من تو ماه مهمونی خدا

این ایده بابا حاجی بود که با مخالفتهای مامان جونم که دوست داشت رمضان رو تو شهر خودمون

باشه، گفت دخترم(یعنی من)3 ساله غربت رفته من میخوام این 1 ماهه برم پیشش

وااااااای که چه ذوقولیم میشه

آخه بابا حاجی سابقه نداره خونه هیچ خواهر برادریم بیشتر از2،3 روز مونده باشه

وقتی اومدن کلی به تو هم خوش میگذره و برات کلی شعر میخونه و حساااااابی سرت شلوغه...

کلی خودمون 3 تا هم از تنهایی در میایم

آخرین باری تو رو دیدن همون روز1 ماهه شده بودی،الان کلی براشون شیرین شدی....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)