مادرانه های یک مــــــــادر

شعری از ته وجود مادرانه ام تقدیم به عشق کوچکم

دعایت میکنم مادر که حتی یک قدم پایت نبوسد خاک کویی جز به کوی یار دعایت میکنم مادر دعایت میکنم مادر که دستان نهیف وکوچکت در آسمانها نیمه شب لبریز باشد از خدا از عشق و از شوقش همیشه اشک دعایت میکنم مادر... دعایت میکنم مادر.. تقدیم به ستاره بزرگ آسمان کوچکم.... کودکانه ای از مادرت ...
28 شهريور 1392

شیرینترین سنو هام........

مهرماه 1390 اولین سنوم رو تو دهدشت پیش دکتر ابراهیم دانشمند واسه تست سلامتیت با خاله ح رفتیم..قربونت برم که هزار بار نگاش میکردم تا سنوی بعدیت..   28آبان90دومین سنو 17 هفته و4 روز که یکی از شیرینترین لحظات زندگیم بود وقتی فهمیدم دخملی... وای که اون شب بارون قشنگی میبارید...بابا جون بیرون وایساده بود که بفهمه تو گل دختری یا شازده پسر...همینکه دکتر پیشوا گفت جنسیت:دختر...گفتم واااااای کافر... کافر هم یه کلمه ورد زبون منه که وقتی دلم غش میره واسه یه چیزی یا به جای جمله دلت میاد میگم... دکتر با ناراحتی گفت چیه دختر مگه بده چرا ناراحتی...منم با ذوق گفتم نه خانم دکتر این یه ناز بود باهاش کردم من عاشق دخترم... منم با...
28 شهريور 1392

بهترین هدیه روز تولد من...

یکشنبه ٢٠رمضان ١٣٩٠بود وقتی جواب بی بی چکت رو دیدم باورم نمیشد،باباجون هم کلی منتظر بود جواب چی میشه... اومدم تو اتاق ،پرید جلوم چی شد؟ منم نقش بازی کردم و با کلی ناراحتی گفتم:خدا نخواست بیچاره یه تسبیح دستش گرفته بود و داشت ذکر میگفت و.... میگفت ای خدا نمیدونم چرا دلم میخواد بابا بشم... منم که بیظرفیت داشتم منفجر میشدم که چی شده..... نگاهش کردم و سر از پا نشناخته با لهجه بچه ها گفتم:بابا شدی بابایی حیرت زده گفت چی؟ بازم تکرار کردم و داشتم میترکیدم از شادی....بابا که اصلا باورش نمیشد کلی براش راجب عملکرد بی بی چک توضیح دادم تا باور شد بعد دستامو گرفت و عین بچه ها که رو تختخواب میپرن گفت بپریم هوا دارم میترکم از خوشح...
28 شهريور 1392

به نام مهربانترین

سلام عشقم... بلاخره تصمیم گرفتم دوباره نوشته های با تو بودن رو باز نویسی کنم.......... وبلاگت دنیای قشنگ من بود... خیلی دوست دارم همراه با عکس برات شیرین مینوشتم از دنیای شیرینت... اما ...  یه تلنگور تمام مسیرم رو عوض کرد......... مینوشتم ولی از اینکه خاطراتت رو اینهمه بی در و دیوار همه میدیدن احساس دین میکردم... شاید  وقتی بزرگ شدی از اینکه به راحتی تمام هر کسی میتونه خاطراتت رو بخونه ناراحت بشی.... یادمه وقتی من نوجون بودم همیشه دفتر خاطراتم رو لای هزاران کتاب و دفتر قایم میکردم اما الان دارم همون دفتر رو از تو میگیرم و تو مکانی عمومی رهاش میکنم... از خیلی ها که پرسیدم هم عقیده منید یانه...کلی مخالفت میکردن و می...
28 شهريور 1392