مادرانه های یک مــــــــادر

مشق روزگارم

سلام، روزگارم نمیدانی، هر روز که میگذرد چه بیشتر برایم دلبــری میکنی و چه بیشتر که عاشقت نمیشوم... و در میان این چه بیشتر های روزگارت است، که تمام زندگیم را،مشق میکنم برایت.. آری،باز  مادر را مشق تبسمی بده، تا روزگارش بیهوده نگذرد... ...
29 شهريور 1392

لپ لپ مادر

این روزها ، آنقدر شیرین شده ای که قند هم تلخی میزند انگار خوشبحالت که اینقدر بی شیله پیله ای و دلت تنها به کاسه ی لپ لپی تو خالی خوش است این روزها ، هر چیز تو خالی را که میبینی بی چون و چرا چیزی درآن می اندازی و شوق سراپایت را میگیرد، این روزها ، حتی نمی گذاری دلم ! خالی باشد از شوق زندگی و چه کودکانه استادیست چشمانت که گوشه گوشه ی دلم را پر میکند از خودت از لبخندت دوستدارت دارم من.. ...
29 شهريور 1392

آخرین شب اولین پاییز بهار من........

مـــادر خدارا شکر، این هم از پاییـــز...! چه روزگار شیرینی را با تو داشتم این روزهـــا، و امشب، به مبارکی وجودت،نذر خواهم کرد که فردا شب، همینکه آخرین برگ خشکیده ی گیلاسمان افتاد  در سوسوی ستاره های اولیــن یلدای چشمانت طولانی تر از هر شب در آغــوشت کشم که غنیمتی ست این درازای شب ...
29 شهريور 1392

دست نوشته های مادرانه ام

مـــــادر بالا که میروی آسوده برو اینجا روی این گنبد دوار خیلی پایین تر از خــدا، دستهایی هست که زیر یکایک قدمهای تو را میبوسد هر چقدر که دلت میخواهد بزرگ شو بــرو حتی اگر سنگینی قدمهایت دستـهایم را بلرزاند نتــرس! شانه هایم هست! تو فقط نیلوفرانه اوج بگیــر.. این تو و این قامت مادرانه ام.. ...
29 شهريور 1392

عاقبت تنهایی

 روزگارم  من، نمیدانی چقدر دلم برایت میسوزد گاه که میبینم باسایه ات بازی میکنی و گاه با عکس خودت در آینه شاید نتوانی هرگز تصور یک لحظه از روزگار کودکی مرا کنی حتی تصور روزهایی که مادر خوبــم سفره غذا را میکشید و لذت پچ پچ هایی که همیشه داغ بود: (کمی برو آن طرف)(وای پس کو جای من) (اینقدر دست توی دست من نیار این قسمت غذا مال من است) حتی بیشتر روزها از قاشق و بشقاب خبری نبود، یک سینی بزرگ بود و دستهای کوچک و بزرگ گره خورده. آن روزها مادرم به فکر هیچ ایده ای برای تزئین غذایم نبود تا که شاید اشتهای من به وجد آید و لقمه ای بیشتر بخورم آن روزها تعداد برادر و خواهرهای من بیشتر از...
29 شهريور 1392

وقتی سکوت خانه را دس دسی کردنت پر میکند.............

کم است، باز هم دست بزن برایم... نه اینکه خود بلند نیستم ،نـــه! تو جوری دیگر دست میزنی.. وقتی دست میزنی هم بر کف نیمه بسته آن یکی دستت میزنی هم بر دل من و وای به حال آن دم که کسی دست بر دلم زند آری دست بزن که بغضم میترکد اگر بیشتر کودکی هایت را نگاه نکنم و نه فقط برای اینکه کودک منی...نــــــــــــه! انگار دلم برای کودکی های خودم تنگ است.....
28 شهريور 1392

کودکی که بر آسمان بلند خواهد شد.........

 روزگار من سلام این روزها که میگذرد،همین روزها که شیرینتر میشوی و به کمتراز مویی خنده ات بند است و همین است که آتش به جانم میزند وای خدای من تو هم اکنون هم سن شیر خواره کربلایی و فردا که قرار است تو را همچون اربابمان، در مقابل چشمان رباب بر دستهایم بگیرمت و اشکریزان تقدیم خدایت کنم... وای شیرینکم ....... هق هقم را نگرفته بر دست،با تمام وجود میشنوم... کودک فردایم آنقدر روضه خوان نیستم که بتوانم بزرگی شیرخواره برآسمان بلند شده ی کربلا را برایت باسوز بنگارم اما همین را از من بگیر که مادرت تو را همچون او به آسمان بلند خواهد کرد و از خداوند خواهد خواست... آری...
28 شهريور 1392

کودکی رو به آسمان...

ستهای نهیف و لاغر زن پر از عرق شده بود...باورش نمیشد نه شکم برآمده ای داشت که باور کند و نه حالتی غیر عادی و اولین ارتباطش فقط یک احساس تازه دیگر بود احساسی که ناخوداگاه دستش را بر شکمش میگذاشت هر گاه در روضه ای نام مقدسی برده میشد و آرام بر اندام کوچکش میکشید و زمزمه میکرد یا رب یارب یا رب تا که در خونش این زمزمه ها گره بخورد و تا چشم بر هم زد باز همان روزگار برگشت و در تاریکی الهی العفو شبانه شب زنده دارن در همان گوشه مسجد که سال پیش ناباورانه در وجودش کودکی را میجست امسال کودک4 ماهه اش را در آغوش کشیده بود و باز هم همان ناله ها..... هرگاه اشکی میچیکید با دستانش خیسی اشک را از زیر چشمهایش میکشید و به چشمهای خواب آلو...
28 شهريور 1392