مادرانه های یک مــــــــادر

خود خواه عاشق

کودکیم، بی خبر رفت ! و من تو را فقط به خاطر خودم به دنیا آورده ام که باتو کودکی کنم باتو دوباره بزرگ شوم...... نه...دیگر با تو،نه! تو هرچقدر میخواهی بزرگ شو ..من همینجا می مانم و چقدر خود خواهم من، خودخواهی که برایت میمیرد ...........*........... کودکانه ای از مادرت ...
28 شهريور 1392

قدر نزدیک است

این روزها که چه مقدسند و چه بیهوده میگذرانم........ عشق مادر... نگاهم که میکنی ، چشمهایت ، فرصتیست برایم که آنقدر در مردمکان معصومت خیره شوم تا زبانه های آتش درونم را ببینم..........دعایم کن مادر قدر نزدیک است و من...........سنگین..  
28 شهريور 1392

تمام روزگار من....

آرام و کوچکی.......... در دلم اما،چه بزرگ جایی که باز نکرده ای... ناز میکنی ،خریدارم... گریه میکنی، آستینتم... میخندی، میمیرم... و خودت را تمام روزگارم کرده ای،با اینکه چندی بیشتراز آمدنت نمیگذرد......ای تمام روزگارمن ...کودکانه ای از مادرت ...
28 شهريور 1392

یه بوس برا فردا.......

یادش بخیر با بچه های خونمون که بازی میکردم تا میبوسیدمشون و میخواستم بخندن میگفتم یه بوس بده بزارم تو جیبم برا فردا.... این خاطره رو الان که تو رو بغلت کردم و بوسیدمت یادم اومد.............تو دلم گفتم : کاش یه بوسی از این بوساتو میشد بزارم جیبم واسه فرداها....... کاش میشد بوی آرامش زیر گردنت رو بکنم تو یه شیشه و بردارم واسه فردا... کاش دنده عقب این روزا دستم بود و اونوقتا که شوق راه رفتنته بیام و این پاهای فینگیلیتو ببوسم...   ...
28 شهريور 1392

اولین دست های عاشقانه

یادش بخیر... 21 فرودین 1روز بیشتر نداشتی،آروم اومدم کنارت و انگشتمو لای دست کوچولوت گذاشتم و چه ذوقی میکردم که طبق عادتت که دستتو محکم مشت میکنی برا اولین بار انگشتمو گرفتی... اون روزا هنوز باورم نمیشدمنم مادر شدم...واقعا منم مادر شدم .........به همین راحتی...! و با چه سختی باید مادر موندنم رو اثبات کنم........ الان که مینویسم 2ماه و 14 روزته و آروم تو گهواره ت خوابیدی ...هر وقت میخوابی دلم برات کلی تنگ میشه و چند بار میام بالای سرت و نگات میکنم... نکنه پتو اومده باشه رو صورتت......! نکنه روت کنار رفته باشه و سردت شده باشه.....! انگشتمو رو لبت میزارم نکنه گرسنه باشی....! نکنه بیدار باشی و ساکت موندی و تنهایی.! حموم ک...
28 شهريور 1392

ادای دین

سلام بر همدم لحظه هایم ای شبیه ترین به خدا در نگاهم... ٧٠ روز تنها ٧٠ روز در این دنیا که میتواند تلخترینها و دوست داشتنی ترینها را در آن تجربه کنی،پا نهاده ای...اما از آمدن مادرت در این دنیا....قریب به 9 هزار و ٥٠٠ روز یعنی 9 هزار و 50 شب پر ستاره و بارانی و اشکهای چکیده و لبخندها و خاطرهای من.... و هر ثانیه که به تقویم دوستداشتنی بالای وبلاگت نگاه میکنم این هزاره ها هی بیشتر و بیشتر میشوند...برتو چه خواهد گذشت...دلنگرانم مادر دلنگران فرداها... آن روزها که از نگاهی میترسی.... از نگاهم دور میشوی... با نگاهی میرنجانی و شیفته نگاهی میشوی... کاش همیشه چون ٧٠ روزگیت به دنیا نگاه میکردی،که هر گاه نگاهت میکنم از تمام وجو...
28 شهريور 1392

یادت نخـــــــــواهد ماند

مادر... این روزها و شبهای بی خوابیم میدانم که یادت نمی ماند..؟ شاید هرگز به آنها نتوانی باتمام تار پودت فکر کنی... تا آن روز که خودت دل نگران کودکت شوی... تا آن شب که خودت پلک نبندی و بر بالین کودکی با عشق بنشینی...
28 شهريور 1392

مادری تشنه مادر

م اکنون که مینوسم ضعیف تر از سنجاقکی که بر جوی آب می نشیند در آغوشم جا گرفته ای.... مادر........هنوز هم باورم نمیشود که این واژه از آن من باشد نمیدانم امشب چرا اینقدر دلم گرفته است... انگار میترسم...از چه؟ نمیدانم وااااای که چه مادر بودن سخت است اگر بخواهم مث مادرم باشم...........هرگز هرگز به خودم اجازه نخواهم داد که خودم را با مادرم یکی بدانم.......... ای کوچک معصومم تورا نمیدانم اما خودم کودکی بودم که....... که نگویم بهتر است از مادرم نپرسید که خجالت میکشم....فقط بگویم درونی گنگ داشتم و همیشه بیقرار بودم تا همین روزی که تو آمدی.... از وقتی فهمیدم مادر یعنی چه ...از وقتی فهمیدم دلهره یعنی چه... ...
28 شهريور 1392

شعری از ته وجود مادرانه ام تقدیم به عشق کوچکم

دعایت میکنم مادر که حتی یک قدم پایت نبوسد خاک کویی جز به کوی یار دعایت میکنم مادر دعایت میکنم مادر که دستان نهیف وکوچکت در آسمانها نیمه شب لبریز باشد از خدا از عشق و از شوقش همیشه اشک دعایت میکنم مادر... دعایت میکنم مادر.. تقدیم به ستاره بزرگ آسمان کوچکم.... کودکانه ای از مادرت ...
28 شهريور 1392