مادرانه های یک مــــــــادر

آماده باش لثه ها..

الهی فدات بشم الان ساعت 10:15 شب و داری لالایی خوزستان شبکه پویا رو باجون دل نیگا میکنی و میخندیدی و هر شب همینکه دختر کوچولوی اون لالایی رو میبینی صدای جیغ و د د گفتنت خونه رو میزاره رو سر و منو بابایی کلی خنده مون میگیره یه دفعه متوجه شدم لثه های بالاییت یه نمه ورم کرده یعنی:به زودی در این محل دنـــــدون نصب میشود... کم کم دیگــه وقتشه خاله دندونی برات مسواک بخره وایی از اون به بعد چه گازایی بگیری تـــــو منو... لازم به ذکر است جنابعالی تا امشب 37 بار جیغ منو موقع شیر خوردن بردی آسمون.. که اولینش تو ...
29 شهريور 1392

اولین برف...

انگشتام که میشماردم از دفعه قبل که رفتم خونمون حداقل تا عید یه160هفتاد روزی تا دیدار بعدی میشد....ولی یه دفعه بابایی از خوب بلند شد گفت پایه هستی ببرمتون....وااااااااااااااای منم از خدا خواسته... تو راه زنجیرچرخ خریدیم از ترس برف..... کویر دیدیم در حد المپیک.... بهار اومده بود ناز ناز....فقط فرصت عکاسی نبود اینجا برا اولین بار بابا جونی برات برف آورد(تو جاده بروجرد بود) با اینکه دستت یخ زده بود بلد نبودی بندازیش و با اون یکی دستت میزدی روش و خیلی دور از انتظار نبود که بله مزه شم امتحان نمودی...و یخیدی   و خوابهای بی مثالتم که تو ماشین گفتن نداره فک کن مثلا حدودای10 ساعت به بالا بنده خدا عموی بزرگم(باباب...
29 شهريور 1392

شیرجه در آشپز خونه

اول یه صحنه با حالو تصور کن وقتی اسباب بازیت تو تاب از دستت میفته و ملتمسانه با بغض فقط نگاش میکنی و جیکت در نمیاد.... بله .......... اواخر هفت ماهگیت.. و از اونجایی که جنابعالی عشق آشپزخونه ای فقط لازمه سوار روروئک شی شیرجه میزنی  اونجا ولی اینقده کار داشتم که از روروئک پیادت کردم و کلی اسباب بازی ریختم جلوتو رفتم سراغ کارام که چشمم روشن.. کل خونه رو دور زدی تا حرف بشه حرف خودت...   ...
28 شهريور 1392

ماجرای مادر غائب

بگردم هی بگردم هی بگردم دور تو.... الان حدود ساعت2 نصف شبه و از بیخوابی و بیکاری اومدم پای نت که یهــــــــــو  بعد یه ربع صدای آرومی از نفس کشیدنت رو شنیدم تو تاریکی رو نوک انگشتام دویدیم طرفت که صدات بابا جونی رو بیدار نکنه یه وقت...! امـــــــــــــــــــــــــــــــــا........آقا من بخندم و کی بخندم........... محکم بغلت کردم و سیر خندیدم و تو که فک نکنم فهمیده باشی جریان چیه همینکه بغلت کردم شروع کردی به شیرخوردن و تخت خوابیدی.. آخه یه صحنه ای دیدم معرکه....با اینکه یه متری دورتراز بابایی خوابیده بودی تو تاریکی مث اینکه دنبال ردی از مامان ناقلابودی کـــــه ... اینقد چرخیدی تا رسیدی به باز...
28 شهريور 1392

هیچ راهی جز شراکت نیست......

سلــــــــــــ ــــــــــــــــام بنده عشق مامانمم عشق مامانی...آخه خودش میگه عشقشم ولی اگه واقعا عشقشم باید بدونه که باید منو گاهی وقتا ....... توی سفره،روی سفره،زیر سفره، توی بشقاب روی بشقاب زیر بشقاب توی لیوان پر آب، روی لیوان پر آب،زیر لیوان پر آب و درنتیجه توی آشـــــــ ــــــــــ روی آشـــــــــــــــــ و عاقبت غرق در آشـــــــــــــ...... تحمل کنه و وقتی به فرش جون جونیاش،لباس ترگلاش،لب تاب جیــگرش،با غذا تمرین صاف کاری انجام میدم به روی خودش نیاره.... حالا اگه راست میگی بازم عشقتم..... بله... خودمونو کشتیم برا شوهری آش درست کردیم که با هم بشینیم و مث دوتا کبوتــــــــــــــــــــــ ـــــــ...
28 شهريور 1392

وقتی سکوت خانه را دس دسی کردنت پر میکند.............

کم است، باز هم دست بزن برایم... نه اینکه خود بلند نیستم ،نـــه! تو جوری دیگر دست میزنی.. وقتی دست میزنی هم بر کف نیمه بسته آن یکی دستت میزنی هم بر دل من و وای به حال آن دم که کسی دست بر دلم زند آری دست بزن که بغضم میترکد اگر بیشتر کودکی هایت را نگاه نکنم و نه فقط برای اینکه کودک منی...نــــــــــــه! انگار دلم برای کودکی های خودم تنگ است.....
28 شهريور 1392

اولین باری تنهایی نشوندمت

اول بگم دورت بگردم که امشب برا اولین بار تنهایی نشوندمت. .. 7 ماه و16 روزه بودی من با نوحه ای که گذاشته بودم سینه میزدم یهو تو هم ادای منو در آوردی....دورت بگردم بعد هی می فتادی و غش غش میخندیدی ...
28 شهريور 1392

اندر حکایت شصت ما

اول از همه  فدای دد گفتنای پر هیاهوت بشم من ... و در حکایت شصت پایمان چه عرض کنم  برایت که خجالتمان می آید پیش دید مردم بنگارم ابتدا طعمه خود را موقعیت یابی و چند متری سینه خیز می آیی و من خوش بحال فکر میکردم بسراغ مادر می آیی که ذوق کنان دست به دوربین کردم و.... عی عی عی به کمین شصت پایمان بودی و نمیدانستم... گفتم خوب بچه است بگذار بازی کندلابد دوست دارد به مادرش دست بزند   اما ناغافل................... وچنان گازش گرفتی که صدای جیغمان را صاب خانه هم شنید موقعیتمان را عوض کردیم و دندانگیرت را دستت دادیم اما الان پشت سرت  میبینی که... دست بردار نبودی و گریه میکردی که انگار... خدایا ...
28 شهريور 1392

اولین مراسم شیر خواره حسینی ام...

سلام دختر حسینی ام صبحی جمعه 3 آذر بود،بغل گرفتمت تا ببرمت مسجدی که برا اولین بار در 3 ماهگی توی اون مسجدی شدی.. وخدا میداند چقدر خوشحال بودم که در آغوشمی و لالایی علی اصغر معصوم را برایت میخواندم یادش بخیر پارسال4ماهه بودی،در واپسین وجودم، که و تازه فهمیده بودم دختری قرار است مرا مادر صدا زند.. رفتیم مصلی همدان همه بچه به بغل آمده بودند و من دستی زیر چادر بر شکم داشتم و تو را نجوای حسین میدادم... ............................. شکم نوشت: اون روزا که حسابی دلم آش کشیده بود و نه آش خودم میچسبید نه بازار وقتی وارد مصلی شدیم دوتا دیگ بزرگ کنار ورودی بود که مردم دست پر از کنارش رد میشدند بابا جونی که آرزوش برآورده شدن خو...
28 شهريور 1392