مادرانه های یک مــــــــادر

مه مه

الهی فدات بشم من که این 3 روزه برا اولین بار بجای اینکه دد صدام کنی دنبالم راه میفتی و میگی مه مه اینقده ذوقولیم میشه که نگو و نپرس یعنی 8 ماه و22 روزه بودی.. دو ماهه که بودی یادمه موقع گریه کردن عین بع بعی ها میگفتی مه باز نفس میگرفتی باصدای کشیده و پیاپی میگفتی مــــه مـــه مـــــه .. شش ماهگی هم شروع به د د گفتن به معنی دست دست و آواز و.. و ب ب به معنی بای بای کردنت بود اوایل8 ماهگی م با آب وتاب به به رو میگفتی که من حرصم در میومد و الحمد ا..به ما هم مه مه گفتی و دلمونو بسی شاد کردی ... همون روز (13دی) بابا حاجی اینا تو راه بودن که بیان دیدن بابایی و صد البته دیدن من و ...
29 شهريور 1392

اولین آمپول و سرلاک

فدات بشم من که این شربت مربت هایی دکتر براسرماخوردگیت نوشت انگار که نه انگار میخوردیشون... بالاخره شدیم دست به دامان متخصص.. جمعه ساعت 9شب بابا جونی که نمیتونست پشت فرمون بشینه زنگ زد یکی از دوستای قدیمیش بردمون درمنگاه پاستور پیش متخصص اطفال که الهی فدات بشم تو 8 ماه و 20 روزگیت اولین آمپول زدی (به جز واکسنات) و من کلی انگار دردم گرفت با اینکه تو 10 ثانیه هم گریه نکردی.. اینم جاااااااااااااش ضمنا همینکه داشتم ازش عکس میگرفتم یه دل سیر بابات مسخرم کرد و روده بر میخندید که زن آخه جای آمپول بچه مو میخوای بزاری تو نت که چی......بعد صداشو تغییر میداد و میگفت : اولین هاااااااااااا ی انیس و هر...
29 شهريور 1392

مرد خونه........

اااااااااااااای مامان جان اینروزها که من بابایی خونه شدم از اونجا که بابابزرگت (بابا حاجی من)نونوایی داشت و ما هیچوقت نمیرفتیم سر صف نون،حتی تو دوران دانشگاه هم از زیر این کار در میرفتم و تو خونه بابا جونتم این دو سه ساله هرگز نون بگیر نبودم ، تا اینکه شدیم بابای خونه..... یادش بخیر بابا مون که کجو کوله نبود همیشه یه6،5تایی نون میگرفت زود که تموم میشد دوباره میگرفت که نون تازه تو سفره باشه اما من که حوصله این جیگولی بازیارو که ندارم وقتشم ندارم ،خودمونو به نونوایی رسوندیم و یه 16تایی گرفتیم که 6،5روز تو خونه کسی نباشه بگه نون جونم برات بگه که:آشغال میبریم،نون میگیریم،میوه میخریم،سب زمینی پیاز ...
29 شهريور 1392

چهارمین روز زمستان

امروز چهارمین روز زمستان است... اومدیم با یه بابایی کج و کوله.... الهی که بابایی هیشکی کج و کوله نشه دیگه مادرمان پدرش در آمد تا پدرمان را از این در آورد... بلاخره بابایی مونه ...کج و کوله هم باشه دوسش داریم.... خداوکیلی روزای سختی بود.. هر کی رد میشد میگفت....وااای دختر تو چه طوری دلت اومد این بچه رو بیاری بیمارستان بهشون میگفتم شوهرم دس تنهاست مجبورم و اینقد ادامه میدادن میگفتن میدادی خواهرت میگفتم نیستن میگفتن میدادی مادرت میگفتم نیستن و همینجوری تا ننه مون اسم میبردن تا اشکمون در بیاد............ و آخرش خودم رفتم کنار اتاق عمل پیش دکتر بابایی اینقد التماسش کردم تا باب...
29 شهريور 1392

شبی پر از تو...اولین یلدا

دختر نازم: امشب اولین یلدای با هم بودنمان بود، وآخرین روز پاییز سالی بود که تو بهترین بهارش بودی. رسم است که یلدا رو زیر سایه بزرگترهای فامیل مث پدر بزرگ مادر بزرگامون باشیم... اما ما که غریبیم و هیچ کسی رو تو این شهر بزرگ جز خدای بزرگ نداریم... ولی با تمام غربت هم شب خوبی بود.. هرچند هندونه مون خراب از آب دراومد و بابایی ناراحت شد بهش گفتم:بی خیال سیدجان، مهم اینه ما با همیم،حتی اگه هندونه نباشه.. و آخر شب بود که با تمام احساس مادرانه ام  این لالایی رو برات سرودم که چه آروم باهاش به خواب ناز رفتی: لالا لالا لالا آهنــگ  سازه لالاییت می کنٌم یلــــــدا دراز...
29 شهريور 1392

آخرین شب اولین پاییز بهار من........

مـــادر خدارا شکر، این هم از پاییـــز...! چه روزگار شیرینی را با تو داشتم این روزهـــا، و امشب، به مبارکی وجودت،نذر خواهم کرد که فردا شب، همینکه آخرین برگ خشکیده ی گیلاسمان افتاد  در سوسوی ستاره های اولیــن یلدای چشمانت طولانی تر از هر شب در آغــوشت کشم که غنیمتی ست این درازای شب ...
29 شهريور 1392

دست نوشته های مادرانه ام

مـــــادر بالا که میروی آسوده برو اینجا روی این گنبد دوار خیلی پایین تر از خــدا، دستهایی هست که زیر یکایک قدمهای تو را میبوسد هر چقدر که دلت میخواهد بزرگ شو بــرو حتی اگر سنگینی قدمهایت دستـهایم را بلرزاند نتــرس! شانه هایم هست! تو فقط نیلوفرانه اوج بگیــر.. این تو و این قامت مادرانه ام.. ...
29 شهريور 1392

عاقبت تنهایی

 روزگارم  من، نمیدانی چقدر دلم برایت میسوزد گاه که میبینم باسایه ات بازی میکنی و گاه با عکس خودت در آینه شاید نتوانی هرگز تصور یک لحظه از روزگار کودکی مرا کنی حتی تصور روزهایی که مادر خوبــم سفره غذا را میکشید و لذت پچ پچ هایی که همیشه داغ بود: (کمی برو آن طرف)(وای پس کو جای من) (اینقدر دست توی دست من نیار این قسمت غذا مال من است) حتی بیشتر روزها از قاشق و بشقاب خبری نبود، یک سینی بزرگ بود و دستهای کوچک و بزرگ گره خورده. آن روزها مادرم به فکر هیچ ایده ای برای تزئین غذایم نبود تا که شاید اشتهای من به وجد آید و لقمه ای بیشتر بخورم آن روزها تعداد برادر و خواهرهای من بیشتر از...
29 شهريور 1392