مادرانه های یک مــــــــادر

کودکی که بر آسمان بلند خواهد شد.........

 روزگار من سلام این روزها که میگذرد،همین روزها که شیرینتر میشوی و به کمتراز مویی خنده ات بند است و همین است که آتش به جانم میزند وای خدای من تو هم اکنون هم سن شیر خواره کربلایی و فردا که قرار است تو را همچون اربابمان، در مقابل چشمان رباب بر دستهایم بگیرمت و اشکریزان تقدیم خدایت کنم... وای شیرینکم ....... هق هقم را نگرفته بر دست،با تمام وجود میشنوم... کودک فردایم آنقدر روضه خوان نیستم که بتوانم بزرگی شیرخواره برآسمان بلند شده ی کربلا را برایت باسوز بنگارم اما همین را از من بگیر که مادرت تو را همچون او به آسمان بلند خواهد کرد و از خداوند خواهد خواست... آری...
28 شهريور 1392

اولین محرم .......

بچه بودم که مـــــــــــادرم حرز تو گردنم میکرد   ،  وقتی محرم میومد   ،   پیرن سیا تنم میکرد سلام دختر گلم... مامان جان من چقدر عاشق این زمزمه ام... شب اول محرم به حرمت این زمزمه ها برات یه مقنعه سیا قبل رفتنمون به مسجد برات دوختم.. خدا میدونه چقد برام نورانی بودی..پارسال تو این روزا بود یعنی فردا،که سنو دادم و فهمیدیم لپ لپ مامان و بابا یه فرشته مهربونه و تو همون محرم بود (3محرم)که برا اولین بار  برا بابا جونی تکون خوردی...یادش بخیر خلاصه امشبم کلی باصفابود..با خودن روضه رسیدن یاران امام به کربلا و  با عزت پیاده شدن خانوم زینب شروع شد و یادی از لحظه هایی...
28 شهريور 1392

یه عالمه اولین..........

سلام خوشگل پاییزی به دخی گلم.. بلاخره ما  برگشتیم همدان و اینترنت دار شدیم عجب غیبت کبری صغری ایی داشتیم ما قشنگترین خبری برات دارم اینه که تو 6 ماه و 2 روزگیت صبح حدودای ساعت10 بود که متوجه اولین دندونت شدم که الهی قربونت بشم که چه ذوقولیم شده بود.. الهی چرخش برات بچرخه هوووووووووووووووووووووووو ماموریت بابا جونی پدرمونو در آورد و بلاخره ما اومدیم   واکسن 6 ماهگیتم تو روستای پدری خودم تو مرکز بهداشت زدن الهی قربونت بشم تا قبل واکسن همیشه موقع شوق کردنات با دوتا پات میکوبیدی به زمین اما تا 3 روز اصلا با پای چت ببازی نمیکردی و بابا بزرگ که میدیدت بابا حاجی هم هی قربون صدقه ت میرفت و کلی ناراحت میشد ...
28 شهريور 1392

الاغ سواری

اسباب کشی که بسلامتی تموم شد بعد که به سلامتی نتیجه کنکور خاله رو زدن وخالمون شد دندون پزشک مملکت بعد اسباب کشی برا بابا جونی یه ماموریت حدودا یه ماهه رقم خورد که مجبور شدیم بیایم شهرستان خونه بابا بزرگا...10روزی با بابا جونی همه جا گشتیم سردسیر باباش تو کوه که من و تو و بابا حاجی و بی بی حاجی و بابایی رفتیم حدود 3 ساعتی پیاده روی تو کوه داشت تا اونجا که من و تو با الاغ رفتیم کوه وووووو  چه کیــــــــــــفی داشت وقتی تو مسیر شیر میخوردی و سوار بودیم از خنده غش میبردم.... چه خاطره ای بود اونجا شبا کنار آتیش زیر نور ماه آخ که چای دودی چه می چسبید تو اون سرما خلاصه ...
28 شهريور 1392

بلقیس........

سلام امشب8 شهریور91 آخرین شبیه تو خونه ای هستیم که دخمل نازنینمون بدنیا اومد.... روز و شبای خوبی رو اینجا گذروندیم یادشون بخیر.. امشب رفتیم خیابون دانشگاه با خاله و بابا جون بستنی خوردیم بابا جونی این عروسک  دخترونه اسکندر برنامه شکرستان رو برات خرید  که اسمشو خاله پیشنهاد داد و گذاشتیم بلقـــــــیس کوبون دخملت برم .. الهی ...
28 شهريور 1392

اولین خونه به خونه با دختر گلم

مامان حاجی و بابا حاجی مون همین که عید شد فرداش رفتن.. تولد مامان جونی هم که1 شهریور بود هم که مبارکه و بخاطر شلوغی و مهمونای زیاد  بدون جشن گذشت.. یادش بخیر پارسال خبر قطعی بارداریم تو شب تولدم بود... خاله هات هم عید اومده بودن تا دیروز اینجا بودن و به سلامتی اونا هم رفتن...جز خاله ف.. دایی حمید هم بسلامتی دیروز تو شیراز پسرشون بدنیا اومد و هنوز نمیدونیم اسمش چیه و امــــــــــــــــــا مهمترین خبر اینکه ما داریم از این خونه میریم... آخه الان خونه مون که 8 ملیون رهن و 30 تومن اجاره است یهو اجاره شو کرد٢٠٠ ما هم دیدیم به دخلمون نمیخونه وجود اینکه اینهمه این خونه رو دوست داریم داریم کم کم اساسیه جمع میکنیم...
28 شهريور 1392

اولین قهرمان بازی......

بالاخره دخملی برا اولین باری خودت رفتی رو شکم ... نزدیکای افطار ٢٣ رمضان بود که از دست راستت چرخیدی رو شکم 4ماه و2 روزه... دست راستت که زیر شکمت گیر میکرد چنان عصبانی میشدی تا درش بیاری  و هرچی برت میگردوندیم باز انگار کیف میکردی از حرکت جدیدت و خودت برمیگشتی... ...
28 شهريور 1392

کودکی رو به آسمان...

ستهای نهیف و لاغر زن پر از عرق شده بود...باورش نمیشد نه شکم برآمده ای داشت که باور کند و نه حالتی غیر عادی و اولین ارتباطش فقط یک احساس تازه دیگر بود احساسی که ناخوداگاه دستش را بر شکمش میگذاشت هر گاه در روضه ای نام مقدسی برده میشد و آرام بر اندام کوچکش میکشید و زمزمه میکرد یا رب یارب یا رب تا که در خونش این زمزمه ها گره بخورد و تا چشم بر هم زد باز همان روزگار برگشت و در تاریکی الهی العفو شبانه شب زنده دارن در همان گوشه مسجد که سال پیش ناباورانه در وجودش کودکی را میجست امسال کودک4 ماهه اش را در آغوش کشیده بود و باز هم همان ناله ها..... هرگاه اشکی میچیکید با دستانش خیسی اشک را از زیر چشمهایش میکشید و به چشمهای خواب آلو...
28 شهريور 1392

اولین لیالی قدر دخترم....

شب قدرو آقا جون کجـــــــا تو احیا میگیری...یا صاحب الزمان مامان جونم سلام این شبها را با تو احیا می گیرم که در فردا های دور هرکجا احیا گرفتی مرا هم یاد کنی...فراموشم نکن دیشب شب 19 رمضان اولین شب قدر زندگیت بود که با خودم بردمت احیــــــا تو مسجد..تو هم که قربونت شم همش خواب بودی و موقع قرآن به سر هم داشتی شیر میخوردی... کلی دلم با جوشن گره میخورد که اسمتو میبردم...ای قربونت بشم همدم و همراهم...برات مادر کلی آرزوهای خوب خوب کردم...ایشاا..همه قدرای زندگیتو با معرفت احیا بگیری از همه شیرینتر این بود که میدونستم تو اون تاریکی فضای مسجد،مامان و بابا و خواهر و بابا جونی  هم نشستن و من هیچ غمی نداشتم جز دلی پر از گناه.....
28 شهريور 1392