مادرانه های یک مــــــــادر

یک روز مانده به غربت

امشب شب غم انگیزی بود برام .......خیلی غم انگیز البته نه امشب امشب هااااااااااااااا....دوسال پیش در همین شب.......١٨تیر٨٩ امشب آخرین شبی بود که من خونه بابام با اشک سر بر بالش گذاشتم.... از فردا شب دیگه سایه من میشه باباجونی تو .........اشک همه ذرات وجودم تو اون خونه پا گرفته بود.........٢٢ سال شادی و اشک و کودکی و دعوا وقهر وآشتی و سربه سر هم گذاشتن....یادش بخیر همه غما رو امشب مینویسم که فردا شب از هیچ غمی حرف نزنم............: باباجون یه خونه قزوین رهن کرده بود و کل وسایل منم آماده بود که خدا رحمت کنه عموی بزرگم رو...تو وسط امتحانات دانشگاهم بودکه در اوج ناباوری از دنیا رفت...وهمه برنامه های منو بابایی از هم پاشید... حدو...
28 شهريور 1392

جناب سشوار

اوضاعی داریم ما با تو مامان..... قبلا هم برات گفتم یه بی حسابی کردیم،تو اون کتاب خوندیم بچه ها از صدای سشوار خوششون میاد چون تداعی صدای درون رحم مادرشونه..... اینجا سشوار کنارم گذاشته بود و تو داشتی نگاه ساعت قورقوریت میکردی من، یه لحظه روشن خاموشش کردم یه دفعه دیدم دادت بلند شدبه اعتراض که چرا خاموشش کردم.... هرچی هم شکلک برات درآوردم آروم نمیشدی گفتم اینجوری که نمیشه آخه بشتر وقتا هی باید این سشوار روشن باشه تا تو باهاش کلی دست و پا بزنی و بخندی و یه صداهای پرت و پلا از خودت در بیاری اومدم به این فک کردم یه کاری کنم کنتر برقمون سوت نکشه.... به ذهنم یهو رسید که چرا بیشتر اوقات که لب تاب روشنه سشوار 2000wهم روش...
28 شهريور 1392

خاطرات

امروز بعد غروب جمعه که کلی دلمون تنگیده بود تو رو بغلم گرفتم و بلند بلند برات میخوندمش و اشکم کل صورتمو گرفت و گاهی رو بع بعی های لباس تو می افتاد نمیدونی مامان کلی خاطرلتم اینجاست که همشو یکی یکی میزارم برات..خاطراتی مث خاطره ازدواج من وبابایی که 2شب دیگه است..19تیر89 هرچند در سکوت بود......... خاطره شبی که فهمیدم تو رو خدا بهم داده...شبای قدر 30مرداد90 خاطره اولین تجربه بارونت توی این دنیا وقتی تو دل من بودی....5آبان90 خاطره اون روزی رفتم سنو ودکتر بهم گفت بقول خودم لپ لپمون دختره.......28آبان90 خاطرات تکون خوردنت تو دل من و اولین باری بابایی تو رو حس کرد...شب سوم محرم7 آذر90 ..............................................
28 شهريور 1392

تنهایی.....

امروز هم باباییمون نیست و ما باز امشب تنهای تنهاییم............ امروز کسی نیست وقتی بی قراری میکنی بیاد کمکم و آرومت کنه جز سشوار... امروز اونی که صبح تا شب باهات کلی بازی میکرد هر طرف نگاه کنی پیداش نمیشه... امروز هیچ قابلمه ای سر گاز نرفت و الان که 2 و 15 دقیقه شده منتظر کسی نیستیم... قربون تو بشم که با یه دنیا لبخند،همدم این لحظه هامی.... ............................................ عصر نوشت: بابا جونی تا حالا بهمون دو بار زنگید....... الان جاش خالی..تو رو گذاشتم رو پاهام و با هم از شبکه 1 آل یاسین رو گوش دادیم... ................................................ تلنگور نوشت: تلوزیون داره الان قرآن سوره لقمان...
28 شهريور 1392

بیست من

تقویم بالای وبلاگ گلکم الان ٢ ماه و ٢٠ روز و ٢٠ ساعت و ٢٠ دقیقه شه........... الهی مامان همیشه نمره ت ٢٠ باشه......... از وقتی تولد تو تو روز بیستم بوده تا حالا عاشق عدد ببیستم من تو خودت نمره بیستی که مث هیچ کسی نیستی ...
28 شهريور 1392

یک دقیقه زودتر..........

سلام مامانی امشب من و تو تنهای تنهاییم.. بابا جونی امشب شیفته،این دومین باریه همه دلخوشیم تا صبح بودن یه همدم مث تویه... نمیدونی مامان اونوقتا که هنوز تو رو خدا بهمون نداده بود این شبا چقد سخت و تاریک میگذشت.. اما حالا اوضاع روحیم خیلی بهتره....تو یه نعمتی تو خونه ما هر چند شبی که بابا جونی تو خونه نباشه محال از ممکنه که روح خشن غربت اشکمو در نیاره... از وقتی منو بابایی اومدیم زیر یه سقف تا حالا وقتی بابایی میخواست بره سرکار و اون شب رو نیاد بهش میگفتم بسلامت فقط یادت باشه من خیلی تنهام... یه دقیقه زودتر برگرد.... حالا بابا جونی دخترم...........بخاطردختر کوشولوت هم که شده یه دقیقه زودتر برگرد دوست داریم بابای خونه ...
28 شهريور 1392

سشوار عزیز دل...........خخخخخخ

مامان جونم امشبی یه دفعه بدجوری شروع به گریه کردن کرده بودی حتی رو شونه باباجون و بغل کردن هم دیگه جواب نمیداد قبلا تو کتاب منو کودک من خونده بودم بچه ها عاشق صدای جارو برقی،ماشین لباس شویی و سشوار و ماشین سوارین چون همه گی تداعی صداهای درون رحم مادرن منم دست بکار شدم و سشوار رو روشن کردم ... یه حالی میداد...وقتی خاموشش میکردم لباتو وارونه میکردی که گریه کنی باز روشنش میکردم آروم میشدی ، نیم ساعتی شد که همینجوری خاموش روشنش میکردم وسربه سرت میذاشتم که تو یه خوابی غرق شدی که نگو... خخخخخخخخخخخخ ...
28 شهريور 1392

جوجه کوشولو

مان جونم سلام اینقدی الان کنارم خوشگل خوابیدی که دلم میخواد همچی بغلت کنم فشاااااااااارت بدم و دوپتو ببوسم که نگو.. قبل از بدنیا اومدنت با اینکه بابایی سنگ تموم میذاشت برام بازم من خیلی تنها بودم... اما الان دیگه تو همدم خونمون شدی.. حیف که اینجا غریبیم و کسی رو نداریم که از شوق بزرگ شدنت، اغووو گفتنت بقول اینجا(غه غه بغ)،سکسکه کردنای پر هیاهوت ، از اینکه تازگیا گردنتو میتونی بچرخونی و وقتی رو شکم میزارمت کله خوشگلتو یکی دو ثانیه بالا نگه میداری، از اینکه باهات حرف میزنم عین فرشته ها از ته دل میخندی ، از اینکه چقد ساعت قورباغه ایی اتاقتو دوست داری که دست و پاش تکون میخوره و با تعجب چشای خوشگلت...
28 شهريور 1392