یک روز مانده به غربت
امشب شب غم انگیزی بود برام .......خیلی غم انگیز البته نه امشب امشب هااااااااااااااا....دوسال پیش در همین شب.......١٨تیر٨٩ امشب آخرین شبی بود که من خونه بابام با اشک سر بر بالش گذاشتم.... از فردا شب دیگه سایه من میشه باباجونی تو .........اشک همه ذرات وجودم تو اون خونه پا گرفته بود.........٢٢ سال شادی و اشک و کودکی و دعوا وقهر وآشتی و سربه سر هم گذاشتن....یادش بخیر همه غما رو امشب مینویسم که فردا شب از هیچ غمی حرف نزنم............: باباجون یه خونه قزوین رهن کرده بود و کل وسایل منم آماده بود که خدا رحمت کنه عموی بزرگم رو...تو وسط امتحانات دانشگاهم بودکه در اوج ناباوری از دنیا رفت...وهمه برنامه های منو بابایی از هم پاشید... حدو...