مادرانه های یک مــــــــادر

جناب سشوار

اوضاعی داریم ما با تو مامان..... قبلا هم برات گفتم یه بی حسابی کردیم،تو اون کتاب خوندیم بچه ها از صدای سشوار خوششون میاد چون تداعی صدای درون رحم مادرشونه..... اینجا سشوار کنارم گذاشته بود و تو داشتی نگاه ساعت قورقوریت میکردی من، یه لحظه روشن خاموشش کردم یه دفعه دیدم دادت بلند شدبه اعتراض که چرا خاموشش کردم.... هرچی هم شکلک برات درآوردم آروم نمیشدی گفتم اینجوری که نمیشه آخه بشتر وقتا هی باید این سشوار روشن باشه تا تو باهاش کلی دست و پا بزنی و بخندی و یه صداهای پرت و پلا از خودت در بیاری اومدم به این فک کردم یه کاری کنم کنتر برقمون سوت نکشه.... به ذهنم یهو رسید که چرا بیشتر اوقات که لب تاب روشنه سشوار 2000wهم روش...
28 شهريور 1392

خاطرات

امروز بعد غروب جمعه که کلی دلمون تنگیده بود تو رو بغلم گرفتم و بلند بلند برات میخوندمش و اشکم کل صورتمو گرفت و گاهی رو بع بعی های لباس تو می افتاد نمیدونی مامان کلی خاطرلتم اینجاست که همشو یکی یکی میزارم برات..خاطراتی مث خاطره ازدواج من وبابایی که 2شب دیگه است..19تیر89 هرچند در سکوت بود......... خاطره شبی که فهمیدم تو رو خدا بهم داده...شبای قدر 30مرداد90 خاطره اولین تجربه بارونت توی این دنیا وقتی تو دل من بودی....5آبان90 خاطره اون روزی رفتم سنو ودکتر بهم گفت بقول خودم لپ لپمون دختره.......28آبان90 خاطرات تکون خوردنت تو دل من و اولین باری بابایی تو رو حس کرد...شب سوم محرم7 آذر90 ..............................................
28 شهريور 1392

تنهایی.....

امروز هم باباییمون نیست و ما باز امشب تنهای تنهاییم............ امروز کسی نیست وقتی بی قراری میکنی بیاد کمکم و آرومت کنه جز سشوار... امروز اونی که صبح تا شب باهات کلی بازی میکرد هر طرف نگاه کنی پیداش نمیشه... امروز هیچ قابلمه ای سر گاز نرفت و الان که 2 و 15 دقیقه شده منتظر کسی نیستیم... قربون تو بشم که با یه دنیا لبخند،همدم این لحظه هامی.... ............................................ عصر نوشت: بابا جونی تا حالا بهمون دو بار زنگید....... الان جاش خالی..تو رو گذاشتم رو پاهام و با هم از شبکه 1 آل یاسین رو گوش دادیم... ................................................ تلنگور نوشت: تلوزیون داره الان قرآن سوره لقمان...
28 شهريور 1392

اولین میلاد

امشب به اتفاق بابا جونی خونه رفتیم مسجد امام حسین واسه جشن نیمه شعبان این اولین جشنیه که بردیمت مسجد بابا جونی رو واسه اینکه سید بود بردنش تا جایزه ها رو بده به کسایی تو قرعه کشی برنده میشن به کسایی هم که مهدی و نرگس بودن جایزه دادن مامانی هم یکی از اونا بود که این راکتای بدمینتون رو باتوپاش بهش هدیه دادن کلی برامون عید بود... ..الهم عجل لولیک الفرج.. ١٥ تیر ...
28 شهريور 1392

بیست من

تقویم بالای وبلاگ گلکم الان ٢ ماه و ٢٠ روز و ٢٠ ساعت و ٢٠ دقیقه شه........... الهی مامان همیشه نمره ت ٢٠ باشه......... از وقتی تولد تو تو روز بیستم بوده تا حالا عاشق عدد ببیستم من تو خودت نمره بیستی که مث هیچ کسی نیستی ...
28 شهريور 1392

قدر نزدیک است

این روزها که چه مقدسند و چه بیهوده میگذرانم........ عشق مادر... نگاهم که میکنی ، چشمهایت ، فرصتیست برایم که آنقدر در مردمکان معصومت خیره شوم تا زبانه های آتش درونم را ببینم..........دعایم کن مادر قدر نزدیک است و من...........سنگین..  
28 شهريور 1392

تمام روزگار من....

آرام و کوچکی.......... در دلم اما،چه بزرگ جایی که باز نکرده ای... ناز میکنی ،خریدارم... گریه میکنی، آستینتم... میخندی، میمیرم... و خودت را تمام روزگارم کرده ای،با اینکه چندی بیشتراز آمدنت نمیگذرد......ای تمام روزگارمن ...کودکانه ای از مادرت ...
28 شهريور 1392

یه بوس برا فردا.......

یادش بخیر با بچه های خونمون که بازی میکردم تا میبوسیدمشون و میخواستم بخندن میگفتم یه بوس بده بزارم تو جیبم برا فردا.... این خاطره رو الان که تو رو بغلت کردم و بوسیدمت یادم اومد.............تو دلم گفتم : کاش یه بوسی از این بوساتو میشد بزارم جیبم واسه فرداها....... کاش میشد بوی آرامش زیر گردنت رو بکنم تو یه شیشه و بردارم واسه فردا... کاش دنده عقب این روزا دستم بود و اونوقتا که شوق راه رفتنته بیام و این پاهای فینگیلیتو ببوسم...   ...
28 شهريور 1392

اولین دست های عاشقانه

یادش بخیر... 21 فرودین 1روز بیشتر نداشتی،آروم اومدم کنارت و انگشتمو لای دست کوچولوت گذاشتم و چه ذوقی میکردم که طبق عادتت که دستتو محکم مشت میکنی برا اولین بار انگشتمو گرفتی... اون روزا هنوز باورم نمیشدمنم مادر شدم...واقعا منم مادر شدم .........به همین راحتی...! و با چه سختی باید مادر موندنم رو اثبات کنم........ الان که مینویسم 2ماه و 14 روزته و آروم تو گهواره ت خوابیدی ...هر وقت میخوابی دلم برات کلی تنگ میشه و چند بار میام بالای سرت و نگات میکنم... نکنه پتو اومده باشه رو صورتت......! نکنه روت کنار رفته باشه و سردت شده باشه.....! انگشتمو رو لبت میزارم نکنه گرسنه باشی....! نکنه بیدار باشی و ساکت موندی و تنهایی.! حموم ک...
28 شهريور 1392