مادرانه های یک مــــــــادر

جوجه کوشولو

مان جونم سلام اینقدی الان کنارم خوشگل خوابیدی که دلم میخواد همچی بغلت کنم فشاااااااااارت بدم و دوپتو ببوسم که نگو.. قبل از بدنیا اومدنت با اینکه بابایی سنگ تموم میذاشت برام بازم من خیلی تنها بودم... اما الان دیگه تو همدم خونمون شدی.. حیف که اینجا غریبیم و کسی رو نداریم که از شوق بزرگ شدنت، اغووو گفتنت بقول اینجا(غه غه بغ)،سکسکه کردنای پر هیاهوت ، از اینکه تازگیا گردنتو میتونی بچرخونی و وقتی رو شکم میزارمت کله خوشگلتو یکی دو ثانیه بالا نگه میداری، از اینکه باهات حرف میزنم عین فرشته ها از ته دل میخندی ، از اینکه چقد ساعت قورباغه ایی اتاقتو دوست داری که دست و پاش تکون میخوره و با تعجب چشای خوشگلت...
28 شهريور 1392

اولین شب آرزوها...

مامان جان،این اولین لیله الرغائب عمر هزار ساله ت بود که گل من ١ماه و١٥ روز داشتی ، بغلت گرفتم و رو به آسمون باهم دعا کردیم: خدا جونم مامانایی دلشون نی نی میخواد بهشون نی نی بده...الهی آمین خداجونم نی نیایی هنوز تو دل ماماناشونن به سلامت بیان بغل ماماناشون...الهی آمین خداجونم مواظب همه مامانای دنیا و مامان و بابا بزرگای منم باش....الهی آمین خدا جونم مامانیم دیشب زیر لب آروم میگفت الهی به ستاریت قسم ناپاکی منو نادیده بگیر و اگه میبینی سستی و ضعف دارم تو اعمالم و کنترل زبان و خوراک و نشستن وبرخواستنتم به واسطه شیر ناقابلی بهدخترم میدم نزار تو نفسای پاک و روح قشنگش خطور کنه و همیشه دوستدار اه...
28 شهريور 1392

اولین اصلاح مو اونم از ته ته...هه هه

 روزت که شد بابا جونی همه موهای پرپشتتو کچل کچل کرد.............. ای دورت بگردم اینقد با مزه شده بودی که نگو..... کله ات شده بود منطقه فرود بوس میگن مستحبه این کار ولی کلا موی اول نوزاد رو کچل کنی بهتره... خلاصه حلال کن دیگه ...
28 شهريور 1392

اولین مسارفت 3 نفری و اولین روز مادر

سلام مامانی جونم یادش بخیر13اردیبهشت بود که واسه اولین بار با ماشینمون که از خوش یمنی وجودت قبل از بدنیا اومدنت خریده بودیم رفتیم مسافرت پیش مامانو بابا بزرگات   اونجا بابا حاجی و بیبی برات یه قربونی کشتن و 10 روزی پیششون بودیم... همه اقوام میومدن خونه حاجی دیدنت... حدودا 1 ملیون کاسب شدی از همه چی شیرینتر این بود که دخترک منم اولین ددر دودورشو شروع کرده بود مسافرتمون10روزی طول کشید.برگشتنی تو راه بودیم که من بهترین روز زن زندگیمو تجربه کردم آخه امسال نه فقط روز زن روز مادر هم میشد برام... وااااای که چه احساس قشنگیه مادر بودن احساسی که هرررررررررررررررگز بهش فکر نمیکردم یادش بخیر بچه که بودیم تا مادرمونو اذ...
28 شهريور 1392

شعری از ته وجود مادرانه ام تقدیم به عشق کوچکم

دعایت میکنم مادر که حتی یک قدم پایت نبوسد خاک کویی جز به کوی یار دعایت میکنم مادر دعایت میکنم مادر که دستان نهیف وکوچکت در آسمانها نیمه شب لبریز باشد از خدا از عشق و از شوقش همیشه اشک دعایت میکنم مادر... دعایت میکنم مادر.. تقدیم به ستاره بزرگ آسمان کوچکم.... کودکانه ای از مادرت ...
28 شهريور 1392

شیرینترین سنو هام........

مهرماه 1390 اولین سنوم رو تو دهدشت پیش دکتر ابراهیم دانشمند واسه تست سلامتیت با خاله ح رفتیم..قربونت برم که هزار بار نگاش میکردم تا سنوی بعدیت..   28آبان90دومین سنو 17 هفته و4 روز که یکی از شیرینترین لحظات زندگیم بود وقتی فهمیدم دخملی... وای که اون شب بارون قشنگی میبارید...بابا جون بیرون وایساده بود که بفهمه تو گل دختری یا شازده پسر...همینکه دکتر پیشوا گفت جنسیت:دختر...گفتم واااااای کافر... کافر هم یه کلمه ورد زبون منه که وقتی دلم غش میره واسه یه چیزی یا به جای جمله دلت میاد میگم... دکتر با ناراحتی گفت چیه دختر مگه بده چرا ناراحتی...منم با ذوق گفتم نه خانم دکتر این یه ناز بود باهاش کردم من عاشق دخترم... منم با...
28 شهريور 1392

بهترین هدیه روز تولد من...

یکشنبه ٢٠رمضان ١٣٩٠بود وقتی جواب بی بی چکت رو دیدم باورم نمیشد،باباجون هم کلی منتظر بود جواب چی میشه... اومدم تو اتاق ،پرید جلوم چی شد؟ منم نقش بازی کردم و با کلی ناراحتی گفتم:خدا نخواست بیچاره یه تسبیح دستش گرفته بود و داشت ذکر میگفت و.... میگفت ای خدا نمیدونم چرا دلم میخواد بابا بشم... منم که بیظرفیت داشتم منفجر میشدم که چی شده..... نگاهش کردم و سر از پا نشناخته با لهجه بچه ها گفتم:بابا شدی بابایی حیرت زده گفت چی؟ بازم تکرار کردم و داشتم میترکیدم از شادی....بابا که اصلا باورش نمیشد کلی براش راجب عملکرد بی بی چک توضیح دادم تا باور شد بعد دستامو گرفت و عین بچه ها که رو تختخواب میپرن گفت بپریم هوا دارم میترکم از خوشح...
28 شهريور 1392

به نام مهربانترین

سلام عشقم... بلاخره تصمیم گرفتم دوباره نوشته های با تو بودن رو باز نویسی کنم.......... وبلاگت دنیای قشنگ من بود... خیلی دوست دارم همراه با عکس برات شیرین مینوشتم از دنیای شیرینت... اما ...  یه تلنگور تمام مسیرم رو عوض کرد......... مینوشتم ولی از اینکه خاطراتت رو اینهمه بی در و دیوار همه میدیدن احساس دین میکردم... شاید  وقتی بزرگ شدی از اینکه به راحتی تمام هر کسی میتونه خاطراتت رو بخونه ناراحت بشی.... یادمه وقتی من نوجون بودم همیشه دفتر خاطراتم رو لای هزاران کتاب و دفتر قایم میکردم اما الان دارم همون دفتر رو از تو میگیرم و تو مکانی عمومی رهاش میکنم... از خیلی ها که پرسیدم هم عقیده منید یانه...کلی مخالفت میکردن و می...
28 شهريور 1392