مادرانه های یک مــــــــادر

اولین آمپول و سرلاک

فدات بشم من که این شربت مربت هایی دکتر براسرماخوردگیت نوشت انگار که نه انگار میخوردیشون... بالاخره شدیم دست به دامان متخصص.. جمعه ساعت 9شب بابا جونی که نمیتونست پشت فرمون بشینه زنگ زد یکی از دوستای قدیمیش بردمون درمنگاه پاستور پیش متخصص اطفال که الهی فدات بشم تو 8 ماه و 20 روزگیت اولین آمپول زدی (به جز واکسنات) و من کلی انگار دردم گرفت با اینکه تو 10 ثانیه هم گریه نکردی.. اینم جاااااااااااااش ضمنا همینکه داشتم ازش عکس میگرفتم یه دل سیر بابات مسخرم کرد و روده بر میخندید که زن آخه جای آمپول بچه مو میخوای بزاری تو نت که چی......بعد صداشو تغییر میداد و میگفت : اولین هاااااااااااا ی انیس و هر...
29 شهريور 1392

شبی پر از تو...اولین یلدا

دختر نازم: امشب اولین یلدای با هم بودنمان بود، وآخرین روز پاییز سالی بود که تو بهترین بهارش بودی. رسم است که یلدا رو زیر سایه بزرگترهای فامیل مث پدر بزرگ مادر بزرگامون باشیم... اما ما که غریبیم و هیچ کسی رو تو این شهر بزرگ جز خدای بزرگ نداریم... ولی با تمام غربت هم شب خوبی بود.. هرچند هندونه مون خراب از آب دراومد و بابایی ناراحت شد بهش گفتم:بی خیال سیدجان، مهم اینه ما با همیم،حتی اگه هندونه نباشه.. و آخر شب بود که با تمام احساس مادرانه ام  این لالایی رو برات سرودم که چه آروم باهاش به خواب ناز رفتی: لالا لالا لالا آهنــگ  سازه لالاییت می کنٌم یلــــــدا دراز...
29 شهريور 1392

اولین برف...

انگشتام که میشماردم از دفعه قبل که رفتم خونمون حداقل تا عید یه160هفتاد روزی تا دیدار بعدی میشد....ولی یه دفعه بابایی از خوب بلند شد گفت پایه هستی ببرمتون....وااااااااااااااای منم از خدا خواسته... تو راه زنجیرچرخ خریدیم از ترس برف..... کویر دیدیم در حد المپیک.... بهار اومده بود ناز ناز....فقط فرصت عکاسی نبود اینجا برا اولین بار بابا جونی برات برف آورد(تو جاده بروجرد بود) با اینکه دستت یخ زده بود بلد نبودی بندازیش و با اون یکی دستت میزدی روش و خیلی دور از انتظار نبود که بله مزه شم امتحان نمودی...و یخیدی   و خوابهای بی مثالتم که تو ماشین گفتن نداره فک کن مثلا حدودای10 ساعت به بالا بنده خدا عموی بزرگم(باباب...
29 شهريور 1392

اولین باری تنهایی نشوندمت

اول بگم دورت بگردم که امشب برا اولین بار تنهایی نشوندمت. .. 7 ماه و16 روزه بودی من با نوحه ای که گذاشته بودم سینه میزدم یهو تو هم ادای منو در آوردی....دورت بگردم بعد هی می فتادی و غش غش میخندیدی ...
28 شهريور 1392

اولین مراسم شیر خواره حسینی ام...

سلام دختر حسینی ام صبحی جمعه 3 آذر بود،بغل گرفتمت تا ببرمت مسجدی که برا اولین بار در 3 ماهگی توی اون مسجدی شدی.. وخدا میداند چقدر خوشحال بودم که در آغوشمی و لالایی علی اصغر معصوم را برایت میخواندم یادش بخیر پارسال4ماهه بودی،در واپسین وجودم، که و تازه فهمیده بودم دختری قرار است مرا مادر صدا زند.. رفتیم مصلی همدان همه بچه به بغل آمده بودند و من دستی زیر چادر بر شکم داشتم و تو را نجوای حسین میدادم... ............................. شکم نوشت: اون روزا که حسابی دلم آش کشیده بود و نه آش خودم میچسبید نه بازار وقتی وارد مصلی شدیم دوتا دیگ بزرگ کنار ورودی بود که مردم دست پر از کنارش رد میشدند بابا جونی که آرزوش برآورده شدن خو...
28 شهريور 1392

اولین محرم .......

بچه بودم که مـــــــــــادرم حرز تو گردنم میکرد   ،  وقتی محرم میومد   ،   پیرن سیا تنم میکرد سلام دختر گلم... مامان جان من چقدر عاشق این زمزمه ام... شب اول محرم به حرمت این زمزمه ها برات یه مقنعه سیا قبل رفتنمون به مسجد برات دوختم.. خدا میدونه چقد برام نورانی بودی..پارسال تو این روزا بود یعنی فردا،که سنو دادم و فهمیدیم لپ لپ مامان و بابا یه فرشته مهربونه و تو همون محرم بود (3محرم)که برا اولین بار  برا بابا جونی تکون خوردی...یادش بخیر خلاصه امشبم کلی باصفابود..با خودن روضه رسیدن یاران امام به کربلا و  با عزت پیاده شدن خانوم زینب شروع شد و یادی از لحظه هایی...
28 شهريور 1392

یه عالمه اولین..........

سلام خوشگل پاییزی به دخی گلم.. بلاخره ما  برگشتیم همدان و اینترنت دار شدیم عجب غیبت کبری صغری ایی داشتیم ما قشنگترین خبری برات دارم اینه که تو 6 ماه و 2 روزگیت صبح حدودای ساعت10 بود که متوجه اولین دندونت شدم که الهی قربونت بشم که چه ذوقولیم شده بود.. الهی چرخش برات بچرخه هوووووووووووووووووووووووو ماموریت بابا جونی پدرمونو در آورد و بلاخره ما اومدیم   واکسن 6 ماهگیتم تو روستای پدری خودم تو مرکز بهداشت زدن الهی قربونت بشم تا قبل واکسن همیشه موقع شوق کردنات با دوتا پات میکوبیدی به زمین اما تا 3 روز اصلا با پای چت ببازی نمیکردی و بابا بزرگ که میدیدت بابا حاجی هم هی قربون صدقه ت میرفت و کلی ناراحت میشد ...
28 شهريور 1392

اولین خونه به خونه با دختر گلم

مامان حاجی و بابا حاجی مون همین که عید شد فرداش رفتن.. تولد مامان جونی هم که1 شهریور بود هم که مبارکه و بخاطر شلوغی و مهمونای زیاد  بدون جشن گذشت.. یادش بخیر پارسال خبر قطعی بارداریم تو شب تولدم بود... خاله هات هم عید اومده بودن تا دیروز اینجا بودن و به سلامتی اونا هم رفتن...جز خاله ف.. دایی حمید هم بسلامتی دیروز تو شیراز پسرشون بدنیا اومد و هنوز نمیدونیم اسمش چیه و امــــــــــــــــــا مهمترین خبر اینکه ما داریم از این خونه میریم... آخه الان خونه مون که 8 ملیون رهن و 30 تومن اجاره است یهو اجاره شو کرد٢٠٠ ما هم دیدیم به دخلمون نمیخونه وجود اینکه اینهمه این خونه رو دوست داریم داریم کم کم اساسیه جمع میکنیم...
28 شهريور 1392

اولین قهرمان بازی......

بالاخره دخملی برا اولین باری خودت رفتی رو شکم ... نزدیکای افطار ٢٣ رمضان بود که از دست راستت چرخیدی رو شکم 4ماه و2 روزه... دست راستت که زیر شکمت گیر میکرد چنان عصبانی میشدی تا درش بیاری  و هرچی برت میگردوندیم باز انگار کیف میکردی از حرکت جدیدت و خودت برمیگشتی... ...
28 شهريور 1392