مادرانه های یک مــــــــادر

هه نونه مامان...........دومین یلدای عشقم

امشب دومین یلداییه با مایی شبی دراز و پر از قهقهه های کودکانه تو..... یه هندونه بابا برامون گرفت با کلی انار تو هم رو هندونه میشینی و با ذوق میگی هه نونه...... کلی خانوم شدی برا خودت بهت میگم عشقم تو خانومی یا نی نی...؟میگی من خانووو .... بابایی هم که اینروزا سخت درگیر درس خوندنه که ایشاا.. نتیجه امتحانش بشه باعث سرافرازیمون... بیشتر وقتا اگه بنده خدا یه ضره کوتاهی کنه من دم به دیقه نق میزنم بخون........... بابا داشت حرف میزد میری میزنی به پشت بابا میگس بابا دس بخووون .... این روزا کلی برف میبارید..الان شهر سفید پوش و خوشگله پکیجمون هم 1 هفته است خرابه و من بیشتر وقتا با کمبود آب گرم برا شستنت مواجه میشم صابخو...
1 دی 1392

عشق شیرین زبونم...

هر لحظه ای که با تو درش به سر میبرم........جز لحظات بهترین روزگار عمر منه.... اینقده گرمای شیرینی تو اینروزا میدمه که هیچ جای خالی برای هوای سرد پاییزی ما نیست...  تو خونه میگردی و صندلی طوسی رنگتو با چه فیگوری بلند کردی و به سراغ تک تک کلیک های برق میری و مخصوصا فن دسشویی و همونطور که صندلیت دستته با خودت هی میگی..صلایی یه من............(صندلی من ) صدها بار چراغ رو خاموش و روشن میکنی . بیشتر پدر فن دسشویی رو درآوردی... منم برا اینکه حالی ازت بگیرم..چشمامو تا ته ته از حدقه در میارم و آروم میام کنارت که بفهمی کار بدیه...و تو چشماتو تنگ میکنی که کمتر منو ببینی و میخندی میگی... سلاااااااااا......شی طویی .......
28 آبان 1392

امام حسین اشک نمیخواهد...مظلوم نیست..سرمشق است

سام همدمم امشب شب تاسوعاست چند ساعتی مانده تا نماز صبح.. دلم خیلی گرفته دخترم...با هم رفتیم مسجد..باز هم با عشق مقنعه مشکی برایت پوشیدم و با هم راهی مسجد امام حسین شدیم...این اولین مسجدیه که تو رو تو 3 ماهگی آوردمت توش خیلی دوسش دارم... دلم یه روضه ی حسابی و سنگین میخواد از اون روضه های حاج منصور و مناجات با خداش اما روضه ها گاهی به دلم نمیچسبه چون در تعجبم بعضیا فکر میکنن باید امشب به حال دل زینب سوخت به حال دل خیمه ها و کربلا.... ناله میزنن همه برا علی اصغری که بر نیزه است برا عباسی که همه امیدش مشک آبش شده برا حسینی که تنهاست و بی یاور.............. ولی من با همه بدیم هرگز بر این چیزها گریه نکردم.... گریه میکنم ک...
22 آبان 1392

تو دنیا منی....

تو دنیای منی دنیای من من بی تو میمیرم.... (مامان) سلام دختر مامان...کلی وقته برات ننوشتم این مدت که نبودم..جز شروع کار گلسازی که خیلی پر رونق شده و افتتاح سایتم...که زمان بر بود یه سفر15 روزه به شهرمون هم داشتیم.پیش پدر بزرگا و مادر بزرگا این اولین باری بود با ماشین مسافر بری میریم اونجا ولی کلی با تو در آستانه 1 سال و نیمگی بودی و دندون درمی آوردی سخت بود راه سفر... .... شیرین زبون بودی و شاد کلی با بچه ها بازی میکردی پسر خاله (علی) تازه به دنیا اومده بود و بهش میگتی نی نی علی... (به مهدی میگی من نی)به متین میگی(مَ تی) به ننه جونت میگفتی(لی لا) برات یه اسلاید حیوانات درست کردم کلی با مزه اسماشونو میگی شتـــــ...
20 آبان 1392

وقتی عروسکم ..عروسکش را بغل میمند

تو با تمام بزرگیت اندازه یک عروسک بغلم جا گرفته ای لابه لای همین بازوان و دستان نهیفم غرق شده ای در آغوشم با چشمانی زلال نبضی چلچله وار ، که در این هیاهو بر احساس لامسه من در میزند و لبخندی که همیشه دلبری میکند، و چون اناری بر درخت در این گرمای عاشقانه پیش تو  دلم صد قاچ میشود و من آرام در آغوش ، فشارت میدهم که باور کنم مال منی آن دم که  تو دور از نگاه من که چنین براندازت میکند عروسکت را بغل گرفته ای... بوسه میزنی می فشاری و باز من، بیشتر از پیش عاشقت میشوم..... "مادرانه ای ، تقدیم به عروسکم" ...
13 مهر 1392

دخملی با طبع گرم و خشک...

بابا و دختری و مامان راهی بازار... از جلوی تمام ویترینهای عروسک فروشی که رد میشیم هزار بار با هیجان میگی...بااااجی همون باب اسفنجی خودمون..... عاشق این ذوق کردنتم ولی چون ماطبق برنامه و شعارمون قراره هرچیز به موقع خودش خریده بشه هنوز برات عروسک بزرگ نخریده بودم جز چند خرس و قورباغه که خودم قبل تولدت داشتم... حالا حس کردم وقتشه برات یه عروسک بزرگ بخرم که اندازه یه بچه نوزاد باشه تا باهاش بازی کنی...ادای منو در بیاری یه نی نی شو برات خریدیم که همون شب اول پاپوشاشو درآوردی و پاشو میاوردی بهم نشون میدادی میگفتی پااا دست تو چشاشم میکنی میگی شم میزاریش رو شونت میزنی به پشتش میگی هاپو لالا خوابی........... جریان...
10 مهر 1392

اولین مسافرت با اتوبوس

فدایی این مسافر صندلی 11 بشه مامان الان که دارم برات مینویسم از سفر 2 روزمون به تهران برگشتیم دختری که برای اولین بار سوار وی آی پی میشدی تا تونستی دمار از روزگار مامان و بابا درآوردی اصلا با فضای اتوبوس آشنایی نداشتی واسه همین تمام تلاشت این بود که از پیش ما در بری و به خیال کوچه کرمونشاه تو راهروی اتوبوس قدم بزنی.. و بیشتر از همه تو سکوت و خاموشی اتوبوس  وقتی همه خواب بودن ، جیغ های پر از شیطنتت خجالتم میداد.. شب رو رفتیم خونه  خاله فاطمه من.. فرداش رفتیم بازار تهران حدودا 1 ملیون تومنی بابا جونی برام وسیله کار خرید و الان با کلی گل و روبان و چسب و قیچی برگشتیم.... امیدوارم که این کار جواب بده و پیش بابای...
3 مهر 1392